هزار مژده که آمد بهار و گل خندید
شاید آخرین ماه رمضونم باشه
میدونی ؟ تمام حرفهای من وقتیه که به نت دسترسر ندارم. تو خیابون ، تو تخت ، یا ...
بعدش که به نت دسترسی دارم همشون یادم میره.
چیزی که این روزا حسابی داره تکرار میشه اینه که ، تو یه هفته ی گذشته یه ادم آشغال بودم. یه بدرد نخوره لجن.
میدونی؟ عجیبه برام. تو این یه هته ای که اون بچه ها مشهر بودن و تو راهش ، من انتظار داشتم هقته بی نظیری رو تجربه کنم. اما از چند روز قبل از رفتنشون ، یعنی از 4-5 تبدیل به آشغال شدم و با کمال تعجب دیدم دارم تو لجن دست و پا میزنم...
نمیدونم با خدا لج کردم یا خودم ، یا زندگی ، یا سرنوشت ، یا همه با هم ...
مدام تو ذهنم تکرار میشه که ، "شاید این آخرین ماه رمضونم باشه. "
اخرین ماه رمضون ، نه از برای مردن ، یا مریضی و نا توانی ، آخرین ماه رمضون روزه داریم.
از اول خرداد فک میکتم چرا باید روزه بگیرم من ؟ خدایی که دوستم نداره و ال وبل ... بعدش یاد فالم می افتم که میگفت ماه رمضون امسال بی نظیره و خیلی خوووب و این حرفا ... برای همین میگم امسال رو میگیرم. اما شاید بعد از ماه رمضون امسال دیگه هرگز روزه نگرفتم . دیگه نماز نخوندم. ... با اینکه میدونم لذت همه اینا مال خودمه و اول وآخرش خودم لذتش رو میچشم و خال میکنم ، با اینکه میدونم خدا هیچ احتیاحی نداره که من زیر کولر و با شکم پر ، روزه بگیرم و نماز بخونم ، با اینکه میدونم لذتش و حاله حوبش مال خودمه نه مال خدا ، با این همه
میگم شاید آخرین ماه رمضون باشه...
الان خووبم و آدم و مثه یه دحتر خووب منتظر ماه رمضونم.
میدونی ؟ به خودم میگم ، هیی؟؟؟ اینطوری نگو دخنر ، خدا این نعمت رو ازت میگیره و بعد حسرت به دل میمونی هاااا.
اینطوری نگو خدا فهرش میرسه و یه کاری میکنه دیگه نتونی روزه بگیری هاااا . اینطوری نگو...
اما خب ،
همش داره تو دهنم تکرار میشه. شاید اخرین ماه رمضونم باشه . شاید بعد ماه رمضون نه نمازی باشه و نه روزهای دیگه.
با اینکه یه هفته عینه لجن زندگی کردم الان خووبم و پاک و تمیز منتظر ماه رمضون. ...
...
...
بچه ناخواسته
دیشب تو خیابون حشمت که میرفتم یهو احساس کردم ؛ درست مثه یه بچه ناخواسته، خدا منو نمیخواد ،
احساس کردم تنهای تنهام. از اون بچه های ناخواسته که ، حتی بعد از تولدشون هم ، مهرشون به دل پدرو مادرشون نمیشینه. احساس کردم همونجوریم برای خدا. دوستم نداره و ازم بدش میاد.
احساس کردم برای خدا ، یه بچه سرراهیم. یه بجه سر راهی که خدا ازش بیزاره. اصلا دوسش نداره و مهرش به دلش نیست.
همین
.
با تمام اینا ، نمیدونم چرا مطمئنم از عاقبت کار. میدونم که اون اتفاق یه روزی میافته . اما یه روزی که دیگه خیلی خیلی دیره. همین الانشم دیره. دیگه حلاوتی نداره. همه ازم ناامید شدن. علنا جلو روم و جلوی بقیه بهم میگن.
...
...
...
امروز
امروز صبح بازم زنگ زد. گفتم میام.
رفتم بانک پولو گرفتم... بهش میگن چقد باید تقدیم کنم؟؟با حالتی که خوشم نیومد میگه هرچی بیشتر بهتر. کاره خیره دیگه.
گفتم 170 گفته بودین نفری برای اتاق حدا. میشه 340. درسته.
گفت آره.
گفتم فقط برای اتاق دیگه سفارش نمیکنم.
گفت : نه . اقای فلان هم اینحاست. هیات امتای همین مسجده.
بعد بهش توضیج داد .
هیات امنای گفت : نه خیالتونراحت. من خودم با خانواده دارم میرم. 5 نفریم. من که نمیتونم . باید با خانوادم یه جا باشم. مقداری پول بیشتر میدم و 5 نفری تو اتاق حدا میمونیم.
7 تا تراول شمردم بهش دادم. راستش انتظار داشتم 10 تومن بهم برگردونه. اما با پرووویی تمام همه شو برداشت و تو کیفش گذاشت . اصلا از کارش خوشم نیومد. یه بار دیگه تو ذهنم اومد که کمینه امداد ثروتمند ترین ارگانه کشوره....
شماره اونا رو خواستم ازشون . گفت میخواین بازم ببینیشون؟؟؟
گفتم : یه کاری با دختره دارم.
شماره گرفتم و اومدم بیرون.
باید بهش زنگ بزنم. امروز حالشو ندارم...
ای پیک صبا ( فال خالصانه امروز)
http://hafezdivan.blogpars.com/2014/10/002310440113211003421110133.html
تعبیر فال حافظ
از رسم روزگار بسیار گله مند هستید مدام در پی برآورده شدن حاجتتان می باشید. به زودی خبری به شما می رسانند که باعث حل شدن مشکلاتتان می شود. بسیار سخت و دشوار به مرادتان خواهید رسید طوری که در این راه پخته می شوید و تجربه های فراوان به دست می آورید. ماه رمضان ماه پر برکت و رسیدن به حاجات شما می باشد.
ایام سختی و مصیبت تمام خواهد شد. در هنگام بلا باید صابر و شکیبا باشی. به
سخنان هر کسی گوش فرا نده زیرا ممکن است تو را از هدفی که داری مأیوس و
منحرف کنند. از انسان های متظاهر و ریاکار دوری کن اما خودپسند و مغرور هم
نباش. واقع بین و عاقل باش.
الم شنگه مسخره
1) خواب های آشفته و پریشان ...
2) اون روز به راحتی هرچه تمام کار نسترن رو ندید گرفتم. وقتی دیدمش انگار نه انگار که چیزی شده و جسارت کرده و ... دلم باهاش صاف نشده اما خب ، چه میشه کرد؟؟؟
ولی بعدش دیدم خیلی پرو تر از این حرفاست. بعد از حرف زدن و اینا یهو گفت : ااا ؟ من باهات قهر بودم. گفتم اتفاقا منم باعات قهر بودم...
باید باز میکردم قضیه رو . بهش میگفتم تو جسارت کردی بهم. اونوقت میشه بگی چرا شما قهری ؟؟؟
اما هیچی نگفتم...
تو این جند روز همچنان دلم باهاش صاف نشده...
3) امروز شیشه شیرش رو چا گذاشته بود و نبرده بود خونه مامانش. مامانش از بالا زنگ زد بهم که شیشه شیر رو نسترن جا گذاشته و مزاحم مامان شدیم و این حرفا. گفت : حالا قراره نسترن به مامان زنگ بزنه.
گفتم مامان از خونه با آزانس که فرستاد میگیرم و در میزنم بهتون میدم.
به مامان زنگ زدم و گفتم مامان نسترن اینجوری گفته. تو برو طبقه بالا شیشه شیر بچه رو با آزانس بده اینجا.
...
گویا ، مامان آژانش زنگ میزنه داره از پله هاشون میاد پایین که میبینه یکی تو در کلید انداخته و ...
میبینه بله. نسترن خانووم تشریفشون رو آوردن خونه. از اون ور هم آژانس رسیده دم در. همونجا ظاهرا کلی غر غر میکنه و چشم و ابرو میاد که من به مجید گفتم به م نگه و باز مجید همه رو خبر دار کرده و ال وبل...
خلاصه به آزانس پول میدن که بیاره بده به من.
راننده که به من داد فوری رفتم بیرون و زنگ درشون رو زدم که شیشه رو بدم. مامان نسترن اومد پایین و بیچاره با چشمهای گرد شده با تعجب میگفت : نسترن گفت من رفتم . نمیدونم چی شد نسترن رفت ؟؟؟؟؟؟
منم ماجرا رو براش تعریف کردم که ما هم تعجب کردیم. مامان داشته از پلهشون پایین میومده که دیده یکی داره در حیاطو باز میکنه . از اونور هم آژانس رسیده بود . ما هم نمیدونم چرا؟
وقتی برگشتم اینجا مجید برای کاری زنگ زد. گفتم جریان جیه ؟ چی شده ؟ نسترن چرا اینجوری میکنه ؟ گفت : منم نمیدونم الان زنگ زده بود کلی دعوا که چرا گفتی ؟ مگه من نگفتم به مامان ( مامان ز) نگو و اینا ...
گفتم مگه تو گفتی ؟؟ اصلا تو با من یا مامان مگه حرف زده بودی که بحوای بهمون بگی ؟؟؟ مامانش به ما گفته بود.
مجید وقتی فهمید جریان از چه قراره گفت : الان باید بهش زنگ بزنم و اساسی کارش دارم.
گفتم :
نسترن رفتارش اینر روزا داره عوضی تر میشه.
همش متلک میگه به آدم .اون روز بهم میگه همینم کم مونده تو ...
گفتم با خواهر خودش هم اینجوری حرف میزنه؟؟ خواهر خودش هم باشه این رفتارو باهاش داره؟؟؟؟
مجید گفت : حق با توئه.
گفتم : به هر حال تحمل آدمم حدی داره. تحمل منم حدی داره.
مجید میخواست سریع به نسترن زنگ بزنه.
من از این متعجبم که وقتی نسترن این همه مجید رو دعوا کرد چرا از خودش دفاع نکرده. چرا نگفت من اصلا با مامان و " م" حرف نزدم .؟؟؟ جرا همون موقع از خودذش دفاع نکرده؟؟؟
به هرحال زنگ زدم به مامان و همه چیزو بهش گفتم. از چشمای متعجب و گرد شده مامان نسترن تا حرفام به مجید..
به مامان گفتم الان مامان نسترن اینا فک میکتنن ما چه بلایی سر نسترن میاریم که اینجوری برخورد کرده. اصلا بیجاره مامانش خچالت میکشه که چرا به من زنگ زده.
گفتم مامان چینین ماجرایی پیش بیاد تو خجالت نمیکشی ؟؟؟ اون بیچاره هم الان خجالت میککشه فک میکنه چه خبره...
مامان گفت : اتفاقی نیفتاده که نسترن اینجوری الم شنگه راه انداخته که. یه شیشه شیره دیگه. فوقش اصلا مجید زنگ زده باشه به ما گفته باشه. چی میشه مگه ؟؟؟ چیزی نیست که .
گفتم : نسترن اصلا بعد از زایمان روز به روز عوضی تر داره میشه. روش باز شده و حرمتا انگار شکسته شده.
...
4) دیروز به مامان گفتم : تو فکر اینم که اتاقم رو سر و سامون بدم و برم اونجا.
لبخند تلخی زد و گفت : هرجور دوس داری همون کارو بکن. الان جند روزه که داری این حرف رو میزنی.
از چشمای مامان و لبخند تلخش فهمیدم که تا ته افکارم رو خونده و دلیل کارم رو . لبخندش ، لبخند تلخش هم از همونه.
اون فهمیده که من پذیرفتم شرایطمو.
راستش نپذیرفتم. اما میخوام سعی کنم بپذیرم...
5) 2 روز قبل مامان خیلی گریه کرد. گفت : گاهی دلم میخواد با خدا قهر کنم. یعنی تو این مدت هرگز دلم نشکسته بود که صدامو نشنید.؟...
6)اوووف . بازم یاد نسترن افتادم. "محبت و احترام "زیادی همیشه فقر میاره. ...
7) دیروز رفتم دندونپزشکی. امروزم باید برم. دیروز "روکش" رو برام " پرو " کرد و با یه نامه بلند دوباره داد لابراتوار . امروز باید برم جاگذاری نهایی. 700 تموم شد یه روکش. کلا یک ملیون و چهارصد دارم. با چند تا جلو .
الان یه تکه سیاه تو دهنم. سعی میکنم نخندم تا مردم نترسن. ...
8) مامان میگه : نگران توام. روز و شب ندارم. اگه سرمو بذارم زمین تو میخوای چی کار کنی ؟؟؟ و ...
گفتم ول کن مادر من . به این فک کن که چقد پول لازم داریم یه صفایی به خونه بدیم. فریزر برفکی رو عوض کنیم . دوطرفه شومینه دکور بزنیم. مز تلویزون عوض کنیم.
میخواستم فکر مامان رو به یه سمت دیگه بکشونم.
اونم گفت : میخوام چی کار اینارو ...
9) حرفام تموم نمیشه. باید اینترنت خونه رو راه بندازم لااقل. نمیدونم چرا تعلل میکنم. ..
تنش
دوس ندارم اینجوری بنویسم. دوس دارم مثبت باشم. اما خسته شدم. هفته سختی بود. از اون ور بازم معده مجید و مریضی ...
از اون ور همش رفتن به مغازه اون از 7 صبح یکسره تا 8-9 شب ...
از اون ور هم تنش های روحی .
اولیش که نسترن که اومد بچه تازه خوابیده رو بیدار کرد. ترانه همش 20 دقیق بود که خوابیده بود و مثه دوستی خاله خرسه اومد بجه رو ببره بالا که بیدار شد و گریه و فلان .
حال و حوصله توضیحشو ندارم... اما اعصابم خورد کرد. دیروز اصلا حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. تا دیشب که بهش گفتم : اونم از کار دیروزت که بچه تازه خواببده رو بیدار کردی.
برگشت با پروویی گفت : از اون شب تا حالا مجید داره بهم سرکوفت میزنه . همینم مونده بود تو سرکوفت بزنی.
تلفن اونا سر پخش بود. مجید از دستش عصبانی شد که بهم این حرفو زده و گفت کاری نداری بابا؟ این بازم قاطیه.
این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیس. هرچی بهش بیشتر احترام میذاری نفهم تر میشه. این دفعه دیگه نمی تونم گذشت کنم. بسشه دیگه. خیلی پرور شده. فقط دلم میخواد بهش بگم تو اگه جای من بودی و این دری وری ها رو بهت میگفتم چی کار میکردی ؟؟؟
یا مثلا بهش بگم تو با خواهرت نسیم هم همینجوری حرف میزنی ؟؟؟
خودش چقد طاقت داره ؟؟؟
اون از اولین حموم ترانه ؛ که بدترین خاطره عمرم شد.
اون از سرما خوردگی خودش که تو وبلاگ قبلی نوشته بودم تو سال اول ازدواجش.
اون از سرما خوردگی ترانه
سر سرماخوردگی ترانه چند روز بعد بهش گفتم : سومین بار دیگه بخششی در کار نیس.
اخه ادم چقد ندید بگیره ؟؟؟
جقد به روی خودش نیاره.؟؟؟
امروز حالش نیس. یهروز مینویسم که چیا شد. تو این هفته. فک کنم بشه یکشنبه . چون دیکه قبل اون نیستم...
حالم از اینجا بهم میخوره. واقعا دلم میخواد برم از این شهر.
گاهی فک میکنم خدا منو نمیخواد . بعدش میگم اگه خدا منو نمیخواد و دوسم نداره چرا من دوسش داشته باشم.
همون بجث های همیشگی با خودم.؟
بعدش میگن خب من بهش نیاز دارم . اگه اونو هم نداشته باشم دیگه هیچی ندارم از این زندکی بیخودی.
دیروز با خودم فک کردم حتی اگه خدا هم منو نحواد و دوستم نداشته باشه ، باید اینقد باهاش دوس بمونم و دوسش داشته باشم که بالاخره اونم عاشقم بشه. این که بخوام منم بیخیالش بشم نمشه. من نمی تونم. با اینکه خیلی دلم میخواد باهاش قهر کنم و .. . اما فک میکنم آخرش خودم ضرر میکنم و تنها میمونم. اون دوستای زیادی داره...
دیروز با خودم فک کردم بجای اینکه تو اتاق ماما اینا و رو تخت بابا بخوابم بهتره اتاقه خودمو روبراه کنم. فک کردم دیگه باید بپذیرم شرایط رو و اتاقم رو دوباره آماده کنم. یه تخت جدید بخرم و بساط کامپیوتر و اینترنت و پرده و حتی کتابخونه برای خودم راه بندازم.
دیروز کلی گریه کردم وقتی مغازه مجید تنها بودم.
راستش نمیتونم قبول کنم این موضوع رو که "باید موندگار شم ". اماده کردن اون اتاق ، یعنی پذیرش این موضوع ؛ ...
...............................................................
همکار اومد رشته کلام از دستم در رفت . ....
.....
دکتر حسابی
1) هفته سخت و پر مشقتی بوده تا حالا. درگیری مامان سر زمین حاج خانوم ، مریضی مجید ، ... ... 2) روزهای خوووب در پیشند. 3) خدایا؟شکرت.
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!
ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﺎﺎﻥ ﺭﺳﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻪ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺯﻧﺪﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﻞ ﻣﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ .. ﺎﺭ..
ﺣﺘ ﺩﺭﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣ ﺍﻧﺪﺸﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻨﻪ ﺯﻧﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺬﺭﻧﺪ..
یه روز عالی و خووب.
1) از دیروز عصر که یکم مثبت اندیشی دکتر "حلت " رو گوش کردم انگار یهو تغییر کردم. چندین بار گوش کردم. واقعا تغییر کردم. از این رو به اون رو شدم. خودم هم تعجب میکنم خیلی. به خودم میگم : نکنه دمدمی مزاج شده باشی"؟ یا خل وضع .؟؟؟
اما نتیجه مهمه. با چند بار گوش کردنه پشت سر هم ؛ عالی شدم. انگار همه کائنات و زمین و زمان در اختبار منن. تحت فرمان من. من عالیم واقعا . اونقد خوووب که صبح که از خونه در اومدم یه لبخند رو صورتم بود که سعی میکردم جمش کنم که مردم نگن دختره خله...
درست مثه الان که دارم لبخند میزنم. اما اینجا دیگه تلاشی برای جمع کردنش ندارم. رهاش کردم...
دیروز اینقد خووب بودم که یه آن احساس کردم خدا پای آرزوهامو امضاء کرده و داده دسته کائنات و فرشته ها ، تا برن دنبالش و پیگیریش کنن. احساس کردم دیگه چیزی نمونده. انگار همشو دیدم اصلا. اون لحظه فک کردم همه فرشته ها و کائنات بسیج شدن و دارن میرن تا آرزوهام به سرانجام برسه و ...
من خوبم . خدارو شکر...
صدهزار مرتبه خدارو شکر. برای همه چیز . برای هزاران هزار نعمتی که دارم و ازشون غافلم. برای هزاران هزار نعمتی که در راهن .
هزاران مرتبه شکر خدا ، برای سلامتی خودمو خونوادم.
هزاران مرتبه شکر خدا ، برای خونواده خوبم. برای مادر خوبم ، برای آرامشم ، و برای خدایی که دوستم داره حتما...
خدایا سپاسگزارم.
2) نمیدونم چی شد که ازاین رو به اون رو شدم . واقعا اثر این فایل های " انگیزشیه " ؟؟؟ یا کار خدای خوبمه ؟؟؟
در هر صورت ...
هرچی که هست خیلی خوبه.
خدارو شکر.
3) راستش چند روزه که بیصبرانه منتظرم موقع سفر بچه ها برسه. احساس میکردم و میکتم که حضور اونا کنار امام رضا ، جالمو خیلی خووب میکنه . احساس میکردم و میکنم اتفاقات خیلی خیلی خیلی خوبی می افته برام ، زمان حضورشون پیش امام رضا.
دوس ندارم اینطوری فک کنم. اینجوری کارم شرطی میشه. یعنی در قبال کاری که کردم متوقع میشم از خدا . این اصلا خووب نیست. نباید منتظر چیزی باشم. همین که تونستم این کارو بکنم خودش عالیه . نباید منتظر چیز بیشتری باشم.
میدونم . اما دسته خودم نیست. هرچی میخوام اینجوری فک نکنم نمیشه. برای همین بیصبرانه منتظر خرداد ماهم...
4) من امام رضا رو خیلی خیلی دوسش دارم. گاهی فک میکنم حسم بهش از همه اماما بیشتره. شاید برای اینه که تو ایرانه. نمیتونم توجیه کنم دلیلش چیه. ..
دیشب بازم خوابشو دیدم. اما اینبار یه شکل دیگه بود. فقط میدونستم رفتم مشهد . همش میگفتم چرا لحظه وروود ندیدم گنبد امام رضا رو ...
با یه چند نفر بودم که نمیشناحتمشون.
رفتیم تو به خونه داغوون تو پاییین شهر با همون یه عده که نمشناختمشون. همش مواظب بودم که پولامو ندزدن... نگران بودم . یه روز گذشته بود و من هنوز نتونسته بودم برم زیارت ...
شاید خووب نبود و تو خواب یه جورای سرگردون بودم. نمیدونم. به قول "جاج خانووم" ان شاءالله که خیره.
البته شایدم از فکر های روزانم سرچشمه گرفته باشه. همون مورد" 3 "که نوشتم . نمیدونم.
هرچی که بود ان شاءالله که خیره.
5) امروز صبح رفتم شهر مجاور دانشگاه. کلاس داشتم. ... موقع برگشت وقتی سوار ماشین شدم یه خانومه چادری بود که به راننده گفت فلان شهر . اما کرایه ندارم هااا.
راننده خواست راه بیافته. که با کمی مکث گفتم : اقا سوارش کنین من کرایشو میدم. اقاهه نگه داشت که یهو یه راننده تاکسی که اونجا بود راننده رو صدا زد و گفت سوار کن من دارم میام کرایه بدم . اون راننده تاکسی 10 تومنی داد به راننده و بقیه رو گرفت . منم دیگه چیزی نگفتم . قیافه زنه به نظرم دزد و دغل نبود. چادر گل گلی تیره داشت . یه پلاستیک دستش بود که 5-6 بسته نمک دستش بود. بو هم نمیداد .
از تو کیفم یه شکلات کارولین در اوردم و بهش دادم. گرفت و تشکر کرد و کلی دعا کرد به جونم. گفت خوشبخت شی انشاءالله.
خیلی خوشحال شدم از کارم. فک کردم که همه چی داره عالی پیش میره. حالم که خووبه . خدا اینو هم گذاشت سر راهه من. ..
حالا کرایشو یکی دیگه داد. ولی من که زودتر گفته بودم و میخواستم انجام بدم.
با خودم تصمیم گرفتم وقتی رسیدیم شهرم و پیاده شدیم ، یه 2 تومنی با 5 تومنی بهش بدم که لااقل یه نون بخره برای ناهارش. تو 10-15 دقیقه ای که تو راه بودم داشتم فک میکردم که چی کار کنم و اینا ...
پیاده که شدیم صداش کردم ، حاچ خانووم ؟ خونت کجاس ؟
فک کردم شاید باز باید بره اطراف شهر. گفت : خونم همونجا بود اومدم از یکی 50 تومن بگیرم و این حرفا. درست نفهمیدم چی میگفت .
گفتم : کمیته امداد نیستی؟
گفت : هستم . ولی اونااا کمک نمی کنن زیاادد .
یه 2 تومنی دادم دستش و راه افتادم بیادم . صدام کرد.
خانوم ؟ خانوم؟
برگشتم و گفتم : بله ؟
گفت : پول نداری بهم بدی ؟؟؟
با تعجب به دستش اشاره کردم و گفنم : دادم که .
گفت : نه بیشتر. 10 تومن بده.
از تعجب شاخ دراوردم. گفتم : چی ؟
گفت : میگم 10 تومن نداری بهم بدی ؟؟
از پروروییش شاخ دراورده بودم. گفتم : نه بیشتر ندارم. و راهموکشیدم و اومدم .
از کارم پشیمونم کرده بود. یعنی چی که ده تومن بده. پروووووو .
اشکال نداره باابا . بی خیال . مهم نیس اصلا.
اااا اااااا؟؟؟؟ من که به اینا هیچ وقت اعتماد نداشتم. چه جوری شد گول خوردم؟؟؟
شاید چون فقط میخواست به مقصد برسه . از اولش که از کسی پول نخواسته بود. ..
ول کن بابا.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
مواظب رفتارتان باشید گاهی زیاده روی می کنید، یا بیشتر به خدا روی آورید زیرا
همه ی ما میهمانان ناخوانده ای هستیم که باید به آخرت برگردیم. هم
نشینانتان هم از خدا دور شده اند از آنها دوری گزینید از خدا بخواهید اول
سلامتی را به شما عطا کند و بعد از رموز خداوند همه چیز برایتان روشن می
شود و از این طوفان بلا به سلامتی رهایی پیدا می کنید.و
....
یه اپیزود ساده از زندگی
دیشب پیاده رفتم خونه.
کل عصر رو یه کتاب اینترنتی خوندم. بیش از 160 صفحه رو خوندم. یه رمان ساده و سطح پایین عشقی.
تو راه که میرفتم ؛ شخصیت های داستان میومد تو ذهنم . با خودم فک کردم که باید بیشتر کتاب بخونم. اینطوری شاید راحتر زندگی کنم. کمتر فک کنم. باید خودم رو گم کنم تو داستان ها . باید مجالی برای فک کردن نداشته باشم.
به خودم گفتم : خوب ، اینم یه نوع فراره.
- خب باشه. بالاخره باید یه جوری این زندگی رو گذروند دیگه .
به خودم گفتم : پس " امیرعلی و پریا " چی میشن؟ مگه اونا رو نمیخوای ؟
باید برای آینده برنامه داشته باشی. برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت.
اما ، من ، دیگه خسته ام. ...
زندگیم مثه یه خط صافه. کمی هیجان و بالا و پایین لازمه. نوار قلب رو ببین. خط صاف یعنی " مرگ" .
منم دقیقا همینم. یه مرده که جسمش متحرکه. حتی میخنده. مجبوره وانمود کنه ، اوووه همه چی خوبه. ملالی نیست...
بیش از نیمی از راه رو رفته بودم که دونه دونه بارون شروع شد . دلم خواست زیر بارون برم . بیشتر قدم بزنم. از بارون خوشم نمیاد. اما گاهی بارون این فصل رو دوس دارم. به شرطی که تو مسیر برگشت به خونه باشم که تیپم به هم نریزه...
بارون که شروع شد اولش خوشحال شدم . دلم خواست یه دوری بزنم که "موش آب کشیده " شم زیر بارون. قدم هام رو اروم کردم. یهو یادم افتاد واااای .شلوارم تازه اس. همین امروز پوشیدمش. پاچه هاش کثیف میشه. قدم ها م رو تند تر کردم که زیر بارون نمونم. ... نمیخوام شلوار تازم خراب شه...
دیالوگ فیلم"زندگی خصوصی"
چی شد که به این روز افتادیم؟؟؟
ما انقلاب کردیم که دین رو حاکم کنیم... اما مشکل از اونجایی شروع شد که یادمون رفت اسلام دین اخلاقم هست,
چسبیدیم به احکام, اخلاقو گذاشتیم لب طاقچه و فراموشش کردیم...
هیچ فکر کردی که چرا بیشتر متدینین ما اینقدر عبوسن ؟ در حالیکه پیامبر ما نمونه خوش خلقی با امتش بود..
.امام صادق از دین تعریف داره آقا ابراهیم, میگه: دین به رکوع و سجود طولانی نیست,
دین یعنی امانتداری و وفای به عهد... امانت این این بچه هارو چه جوری نگه داشتیم؟ به عهدی که با این ملت بستیم چقدر عمل کردیم؟
از احکام فقط اینو یاد گرفتیم که دوتا ماشین بندازیم تو خیابون تن و بدن بچه هامون رو بلرزونه یا یه هلی کوپتر بفرستیم رو سقف خونه مردم نیرو پیاده کنیم برای جمع کردن 4تا بشقاب آهنی
... یارو هفتاد میلیون پول هیئت رو که مردم به امانت بهش داده بودن خورده اونوقت تو عروسی برادرزادش چون یه دلنگ دولونگی کردن میگه معصیت داره,حرومه,من نمیرم...
از احکام همینو یاد گرفتیم که اگه یه دختر دوتار موش پیدا بود با پونز فرو کنیم تو پیشونیش... اونوقت ادعا کنیم خیر خواه مردمیم . نگران آخرت مردمیم. همین خیر خواهی بعضی ها کار دستمون داد.
اینجوری شد که به اینجا رسیدیم.امیرعلی و پریا
1) تو این چند روز همش به " امیرعلی " و " پریا " فکر میکنم. دلم میخواد بهشون نزدیک و نزدیک تر شم. اونقدر نزدیک که کنار خودم داشته باشمشون.
2) دلم یه عشق میخواد . مثه بهار . مثه اردیبهشت . تر و تازه و خوشبو و زیبا. بینظیر و لذت بخش....
3) دلم میخواد ...
کاش نمیفهمید. کاش.
وای خدای من ...
صبح رفتم دانشگاه. تا 10. بعدش چون بیکار بودم تا 12.5 برگشتم شهر خودم و ترجیحا دفتر. خونه آدم رو تنبل میکنه برای دوباره برگشت به دانشگاه...
جزوه دانلود کردم و پرینت گرفتم خواستم منگنه رو از کشوی دوم در بیارم که منگنه کنم که
که دیددم ، وایییییییی
بدبخت شدم. اون کشو زیر رو شده اس. پوشه های دکمه دار و کاغذ ها روی منگنه هستن و نیمی از منگنه و پانج زیر اوناست.
در حالیکه من همه رو مرتب کرده بودم و چون میدونستم اون پوشه ها و کاغذها استفاده نمیشن زیر گذاشتم و منگنه و پانچو بقیه چیزا رو روش گذاشتم.و
زیر همه همه اونا ؛ ته ته ؛ اون تقدیر کمیته رو گذاشته بودم که نسترن که عصر ها میاد نبینه ...
اما دیروز دیده. حتما ترانه که اومد همه رو زیر ور رو کرده.
او. نه . نه . حالا یادم اومد . دنبال بار برگشتیتو پوشه ها بوده دیرزو. واااااااااااااااااای خدای من .
چه خبطی کردم . ..
همش تقصیر خودمه. وقتی فقط یه کیف پول برمیدارم و موبایل و کلید همین میشه دیگه ...
اگه اونروز کیف بزرگ برمیداشتم ؛ یه کیف رودوشی مثلا ؛ میتونستم کاغذم رو توش بذارم. نیازی نبود اینجا قایمش کنم...
اه.
حالا چی کار کنم.؟؟؟ دوس نداشتم بفهمه و بدونه.
چرا اینجوری شد ؟ خدایا؟ بی دقتی میکنم بعدش میگم چرا ای جور ی شد ؟ خدایا؟؟؟
خیلی خلی .
بی انظباطی. بی نظم و شلخته.
وای خدا جوووووووووووونم. ای کاش نمیدید.
خاک تو سره من که از همه کارم همه باید سر در بیارن .اوف.
دیگه شد دیگه حالا.
خوبه که تاریخ نداره . اما آدرس و اسم و خیلی چیزای دیگه داره. تازشم ؛ اونروز نسترن زنگ زده بود خونه کارم داشت ، فهید که زودتر از معمول از خونه رفتم بیرون. عصرش گیر داده بود کجا رفته بودی؟
گفتم : نمیتونم بگم . مامان هم نمیدونه .
گفت : مشکوکی هااا.
خندیدم.
گفت : نکنه رفتی کارت اهدا رو بگیری که به مامان نگفتی ؟
گفتم : نه بابا . اونو که باید برم بانک ملی مرکز استان.
گفت: نکنه رفتی خون بدی.؟؟
گفتم : خیلی دلم میخواد اما میترسم خیلی. گفتم اما یه چیز تو همین مایه ها. اصرار نکن نمیتونم بگم. مامان هم نمیدونه.
واااای حتما حتما دیگه میدونه . ادم کودن هم که باشه میفهمه. ای بابا.
میدونه یه کارای از طریق کمیته فلان جا ، انجام دادم.اما چیه رو نمیدونه.
...
خدایا؟ شکرت. ممنونم وسپاسگزار.
خدایا ؟ نمیشد نسترن نفهمه.؟؟؟ باشه بی دقتی از من بوده . درسته . قبول.
.................
یادم رفت بگم. چون دانشگاه رفتم و میخوام برم کیف داشتم. فوری اونو تو کیف گذاشتم. حالا هم بی دقتی کنم یه "مرغوونه" دیگه هم تو خونه بکنم ... :-))))))).
درهم
1) بهم گفت : یه حسیه درونی. ...
گفتم : نمیفهمم چی میگین . یعنی چه جوریه؟
گفت : مثه عاشق شدن میمونه...
گفتم: نمیفهمم. هرگز به عمرم تجربش نکردم.
2) باید رو افکارم کار کتم. باید رو انرژی مثبت کار کنم دوباره. باید بازم راندا برن گوش بدم.
ه اسپیکر لپ تاپ یه ماهی میشه خووب نیس. رو اعصابه.
3 ) از دیروز تا حالا فکرم رو ؛ اون زن دست فروش مشغول کرده . مدت هاست میبینمش. اما تا حالا اینقد برام جلب توجه نکرده بود. تو سرما و گرما گوشه دیوار مدرسه بساط کرده و یه صندلی داره. یه آرایش چشمی هم داره. زیر 45 ساله...
دیروز دیدم که ساعت 10 یه تکه نون برداشته و از جعبه پنیرش داره پنیر بر میداره. از همون جا ذهنم درگیرش شد...
من خودم هم وسط روز نون پینیر میخورم . یه لقمه از خونه میارم. اما نمیدونم چرا تصویرش جلوی چشمم بود...
عصر که میومدم بازم مثه همیشه اونجا بود. داشت قلاب بافی میکرد که بفروشه. ذهنم بازم درگیرش شد.
من رفته بودم خونه واستراحت کرده بودم. اون همونحوری رو اون صندلی ، صندلی که چه عرض کنم 4 پایه نشسته بود. لابد خیلی خسته کننده اس.
باخودم فک کردم ناهار چی خورده؟؟؟؟ حتما همون نون پنیر ش رو خورده بازم.. چرا من تو این همه مدت سرد و سرما که میدیدمش هیچ وقت بهش توجه نمیکردم.؟؟ سرپرست خانواره ؟؟؟ ....
شب همچنان ذهنم درگیره. من میرم و ساندویچ میخورم 24-25 هزارتومن . اونوقت یکی اونجا نون پنیر میخوره. چرا؟؟؟
(البته اون روز که با هدی اینا بیرون رفتیم 3 نفری 2 تا غذا سفارش دادیم. یه ساندویج و یه خوراک مرغ... که اونم تازه زیاد اومد. ..).
کل شب به همین فک میکردم . چرا یکی یه وعده غذا میخوره فلان تومن ، یکی دیگه باید نون پنیر بخوره؟؟؟
چرا یکی شاسی بلند سواره و یکی دیگه گاریش رو با زحمت و مشقت ، تو بارون و تو سرما کشون کشون میبره؟؟؟
جرا یکی بچه پولدار بدنیا میاد و یکی تو فقر و فلاکت به سر میبره؟؟؟
...
اوووووووووف .
باید قشنگی ها رو ببینم. باید برای آینده برنامه ریزی کنم. یاد " پارسا " بخیر. ..
باید دوباره از نو شروع کنم. شاید این خاصیت بهار باشه و اردیبهشت زیبا و بوی بهار نارنج که روز به روز داره بیشتر میشه...
شاید این ته انرژیم ، که داره سو سو میزنه برای شروع از نو ، برای همین بهار باشه. طبق معمول هر سال ... و خداروشکر برای ای بهار زیبا. و هزار خداروشکر دیگه ...
4 ) یارور میاد الان فاکتورش رو ببره . وقتم تنگه. ...
روزانه.
1) چند روز بود که فکر میکردم باید دوباره سراغ انرژی مثبت و تکنولوژی فکر برم...
امروز دوباره فایل های صوتی "قدرت " از " راندا برن" رو دانلود کردم ...
2) دیروز ناهار ، بانسترن و هدی و ترانه رفتیم ناهار بیرون. یکی از همکاراشون تازه یه رستوران کوچیک زده. رفتیم اونجا. بعدش هم روبروش پارک بود . ترانه رو برای اولین بار بردیم پارک و کلی ازش عکس گرفیتم..
وقتی برگشتیم خونه ، چایی خوردیم و با مامان و نسترن و ترانه رفتیم پارچه هامون رو بدیم برامون مانتو بدوزه خیاطه. من اومدم اینحا و مامان و نسترن اینا رفتن یکم خرید و بعدش خونه ...
3) کمی تب دارم و سرم درد میکنه. اما قرص نخوردم...
4) دیروز دیدم تو تلگرامش عکس یه دختره کنارش. احتمالا نامزد کرده . شبیه عکس نامزدی بود. اما پاپیون یا کراوات نداشت . ایشالله خوشبخت بشن.
5) خدایا , شکرت.
مرحله 2 از قدم اول
ساعت 9 قرار داشتم...
مامان گفت : تو این روزا کجا میری؟
گفتم : کار دارم...
8.5 یارو زنگ زد که اینا اومدن و فلان ... گفتم قرار 9 بوده.گفت :باشه..
تو راه همش از خدا میخواستم کمک کنه و آدم های درستی که حقشون رو سر راهم بذاره.از خدا میخواستم که ازم راضی باشه و ازم قبول کنه...
...
..
9 رفتم. آقا دور بود. ... به یارو گفتم همین مرکز شهر قرار بذار هااا. ...
خلاصه رفتم. 2 تا جوون مظلووووم بودن. پسره مو بور بود و فرفری. یه صورت استخونی و چشم های رنگی. قدش بلند بود. یه کاپشن تنش بود. یه کفش نیم بوت فرم پوشیده بود کلا پاره.
دختره ریزه میزه بود و مرتب. لباس خیلی مناسب وخوبی پوشیده بود. صورت کوچولویی داشت. تو دل برو بود.
یارو شروع کرد به صحبت که ما خودمون هم با هزینه خیرین 7-8 خرداد میبریم مشهد. هرکی هزینه هر چند نفر رو بخواد تقبل میکنه. ما با جایی که قرارداد داریم تخفیف ویزه بهمون میده و ناهار وشامشون با مائه و این حرفا...
گفتم حقیقتش برنامه خودم هوایی بوده . اما بازم خود بچه ها چی دوس دارن؟ بهشون نگاه کردم و گفتم خودتون چه جوری دوس دارین؟؟؟
مظلوم بودن و خجالتی خیلی.
باتکرار حرفم و اصرارم به جواب ، گفتن برای ما فرقی نداره. به اقای " ق" گفتم شما نظرتون چیه؟؟؟
گفت ما چیزی نمیگیم . هرکی هرجور دوس داره این کار رو انجام میده. ما دخالتی نمیکنیم تو کار و نیتشون...
نگاه بچه ها کردم . خیلی کوچولو بودن. ساده بودن و مظلوم. به نظرم از عهده تنهایی رفتن بر نمیومدن... ازشون پرسیدم تازه ازدواج کردین. گفتن آره . 5 ماهه.
گفتم : به سلامتی .خوشبخت بشین ایشالله..
- مشهد چند بار رفتین. ؟؟؟
پسره گفت: من یه بار رفتم. دختره گفت : من تاحالا نرفتم.
به پسره گفتم منم یه بار رفتم. اما ، 20 سال پیش.
پسره خندید و گفت منم 20 سال پیش رفتم. وقتی 2 سالم بود.
فهمیدم که پسره فقط 22 سالشه. و اینکه لوله کشه ظاهرا..
بچه های پرورویی نبودن مثه بچه های این دوره زمونه. خیلی خیلی خجالتی بودن و مظلووووم.
آقای "ق" گفت : اینجا شاید با هم محلی های خودشون برن. اونجوری که شما میگین باید تا فرودگاه برن. هزینه رفتن تا مرکز استان و فرودگاه و اینا خیلی میشه .
از قبل برنامم این بود که برای اون کار هم یه آزانس بگیرم و خودم ردیفش کنم. اما این بچه هایی که من دیدم فک میکردم که نمیتونن از پسه سفر 2 نفره بر بیان.بهشون خوش نمیگذشت. و ..
بهشون گفتم بچه ها خودتون میتونید اینجوری برین؟؟؟ از پسش بر میایین؟ بهتون خوش میگذره؟؟؟ هزینه سفر و بلیط و هتل و غذاتون با من ؛ اما خودتون 2 تایی باید اونجا بگردین. میتونین؟؟؟
دوس دارین با این کاروانی که آقای "ق" داره میبره برین؟؟؟ شاید آشنا هم محلیتون هم باشه. بعدش اینکه خودشون شما ها رو همه جا میبرن. تفریحی و زیارتی...
آقای "ق" حرفم رو تایید کرد...
یه جورایی مطئن بودم اینا ساده تر از اونین که بخوان تنها برن. برای اینکه ثوابم تبدیل به کباب نشه و مشکلی براشون اونجا پیش نیاد تصمیم گرفتیم با تور اونا برن زمینی. 5 روزه.
تو چشمای پسره برق شوقی بود که خیلی دوس داشتم.
آقای "ق" گفت : اونجا اتاقاتون جداست. هر 3-4 تا خانوم با هم تو یه اتاقن و 3-4 تا اقا تو یه اتاق. اما گردش باهمین...
گفتم : اااا . نه دیگه آقای " ق". اگه اینطوری باشه که نه.
بعد یه مکثی کردم و گفتم : امکانش نیست جایی که میگیرین برای این بچه ها ا تاق 2 نفره باشه که بچه ها برای خودشون راحت باشن و پیش هم باشن؟؟ اگه امکانش هس که هزینه مازادش رو خودم قبول میکنم ...مبایلش رو برداشت و به خانوم فلان زنگ زد و گفت کسی که اینجا هزینه سفر 2 نفر رو میخواد قبول کنه میگه این شرایط رو میخواد. چون زوج جووننو ...
یارو گفت : میشه . اما هزینهشون میره بالا. نفری 20-30 تومن.
گفتم : مشکلی نیس. اما حتما باید اتاقشون خصوصی باشه و 2 نفر باهم باشن.
گفت: باشه.
چندین بار تاکید کردم حتما اتاقشون 2 نفره باشه. نکنه برن اونجا بگن رزرو نشده و فلان.؟؟/
بهم اطمینان داد که اینکار انجام میشه. شمارشون هم بهتون میدیم اونجا باهاشون در تماس باشین...
خلاصه بچه ها برگه هارو پر کردن. پولم قرار شد که اوایل خرداد بیاد ازم بگیره. داشتم خداحافظی میکردم که یه برگه که تو کاور کاغذ گذاشته شده بود بهم داد و گفت این به رسم تشکر و تقدیر از شما ...
تو برگه اسمم نوشته شده بوود که فلان و اینا و...
این بار من بودم که برق شوق تو چشمام بود.
تشکر کردم و خداحافظی .
همونجا با خودم فکر کردم این کار با کمتر از 500 تومن ردیف شد. تصمیم گرفتم موقع سفرشون یه مبلغی بذارم تو پاکت و بدم دسته بچه ها که اونجا برای خودشون خرج کنن...
اونا واقعا نیازمند بودن. بر خلاف چیزایی که از سارا شنیده بودم و خیلی وقتا خودم دیده بودم ، قرو فر نداشتن. فیس و افاده نداشتن. پررو نبودن ؛ ...
سارا میگفت وقتی برای مشاوره میره تمام زنای سرپرست خوانوار کمیته امداد ، همشون با کلی ارایش و قر وفر و ادعا میان. سروضعشون جوریه که انگار من کلفتشونم. حالا سارا خودش یه دختر سانتی مانتاله و مدروزی و قر وفری ...
اما
این بچه ها اینجوری نبودن .
خداروشکر. من راضیم و خوشحال.
امیدوارم تا انتها انجام بشه.
خدایا؟ شکرت. دوووست دارم.
یه شروع خوووب.
امروز رفتم کمینه. ا
چند جا پرسیدم تارسیدم اتاق مورد نظر .
گفتم میخوام فلان کارو کنم. گفتن : کمک هزینه
گفتم : نه . پول به اینجا یا اونا نمیدم. میخوام خودم همه چی رو اماده کنم. هتل و بلیط و ... فقط میخوام یه زوج باشن. یه زوج جوون.
آقاهه گفت : چشم من پرونده ها رو نگاه میکنم ببینم کی تا حالا نرفته مشهد..باهاتون تو همین یکی دو روز تماس میگیرم.
گفت : ما خودمون هم برنامه مشهد داریم برای مدد جوهامون هااا.
یعنی میخوای اینجا کمک کنی ...
گفنم :نه. من دنبال افراد بخصوصی هستم...
با کلی احترام بدرقم کرد.
دو ساعت نشد باهام تماس گرفت . گفت فلانی هستم از فلان حا... من پرونده ها رو نگاه کردم. یه زوچی هست که هردوشون تحت پوششن و من باهاشون صحبت کردم ووو فقط جسارتا شما بیاین هم اینا رو ببینین و هم صحبت کنیم باهم ...
راستش خیلی ناراحت شدم. نمیخواستم تا کارا ردیف شه اون اشخاص چیزی بدونن. هم ناراحت شدم خیلی . هم ترسیدم یکم ، و هم استرس گرفتم...
به هر حال قرار شد فردا ساعت 9 اونا رو ببینم و این آقاهه که مسئوا فلانه...
میدونی ؟ ناراحتم . لزومی نداشت من اونا روا ببینم و از همه مهمتر اونا منو ببین. یعنی نمیشد ناشناس این کار و کرد؟؟؟
به هرحال شد دیگه. لابد روال همینه.
نمیدونم.
جای قرار شعبه خارج شهر کمینته اس. جاشو بلد نیستم. مجبورم با آزانس برم سر قرار.
ساعت 9 فردا دوشنبه ششم اردیبهشت 95 .
به امید خدا. ان شاءالله از پسش بر میام...
خدایا؟ شکرت. دووووست دارم.
راستی ؟ 3 روز 13 رجب رو برای اولین بار روزه گرفتم. خووب بود. اونم شکر خدا که شد.
تردید و تصمیم
نسترن عصر که اومد خونه ، گفت پولدار شدی و 12 تومن گرفتی باید بهمون شام بدی .
گفتم : 12 تومن چیه که حالا؟ بری بازار 3 سوتم نمیکشه ، یه سوته تمومه. اما باشه. هرچی میخوای سفارش بده شب بیارن.
نمیخواستم برای یه شام چک و چونه بزنم و خسـّت به خرج بدم.
البته حرف های زیادی بود برای گفتن ؛ مثلا اینکه نسترن و مجید هم نفری 12 تومن گرفته بودن. جمعا 24 تومن. تازه نسترن سال گذشته بخاطر بارداری نیومده بود و هزار تا حرف دیگه ...
اما خب ، همه حر فها گفتنی نیس که.
شام رو با پول خودم حساب کردم.
شنبه عصر دندونپزشکی نوبت داشتم. دکتر دوّلو . 2 تا دندون جلو رو پوسیدگی ش رو گرفت و پر کرد.
دندون چهارمه سمت راستم ، سالها پیش پر شده بود با مواد سیاه وتیره. نه رنگ دندون. چون گفته بود سیاه ها دوام و مقاومت بیشتری دارن نسبت به مواد صدفی و رنگ دندون.
اون دندون در 7-8 سال اخیر به مرور سفیدیه روش رفت و سیاه بود. وقتی میخندیدم جالب نبود.همه فک میکردن خرابه و پوسیدگی داره. اما سالم بود. فقط از نظر زیبایی رنگ روش رفته بود و سیاهیش مونده بود.
تو همون جلسه شنبه دکتر دولو سراغ اونم رفت. فعلا یه روکش موقت براش گذاشت. یه روکش سفید. اما 3 جلسه دیگه کار داره. قالب گیری کنه بده لابراتوار بسازه جاگذازی کنه و جلسه سوم هم ترمیم...
هزینه کلش شد 1.5 . که نصفش رو گرفت بقیه برای بعدا. 650 تومن رو دادم. اون دندون روکشی شد 700 تومن. فک میکردم خیلی گرونتر بشه . مثلا 2 میلیون ...
خلاصه.
هزینه اینو رو هم مامان داد.
من میخواستم از 12 تومن پولم 2 تومنش رو بردارم و یه کاری کنم که هم خدا خوشحال شه و دوسم داشته باشه و هم خودم همیشه آرزوش رو داشتم و چند هفته پیش از فکر کردن بهش غرق شادی شده بودم...
همیشه دلم میخواست چندین و چند بچه داشته باشم. به مرور تو این وضع خراب آرزوم یادم رفته بود... امروزه روز دیگه طرح ایتام و اینا اشباع شده. بنابراین تو تصمیم گرفته بودم وقتی پولم رو گرفتم 2 تومن رو صرف فرستادن یه زوج جوون از کیمیته امداد کنم...
وقتی رفتم دندون پزشکی و ... مردد شدم. تردیدم به این خاطر بود که وقتی هنوز ، من پول تو جیبیم رو از مامان میگیریم ، وقتی هنوز پول دندون پزشکیم رو مامان میده, ...
من هنوز استقلال ماالی ندارم. هنوز بارم رو دوش مامانه. درسته که مامان خودش حقوق داره و نیازی نداره ، اما همیشه قناعت کرده . یه مسافرت نرفته و ...
درواقع این 12 تومن درامد سال 93 ، از زحمات مامان بوده. نه من. اون بوده که حمایتم کرده همه جوره. مالی و ...
میدونی ؟ فک میکنم نباید تو شرایطی که هنوز مستقل نشدم ، 1/6 اون پول رو برای خودم بردارم و خرج کنم. حتی اگه اون کار یه کار خدا پسندانه باشه ، تو این شرایط که استقلال مالی ندارم این کار درست نیست...
این جریان تردید دیرزوم بود که نوشتم و همش پرید و ثبت نشد.
...................................................
تو این تردید دیشب یه اس ام اس تبلیغاتی برام اومد تور مشهد هوایی390 تومن 4 روزه با شام و .. . خب طبیعیه که چشمام برق زد. یعنی با 800 تومن میتونم کارم رو انجام بدم. تقریبا با نصف اون پول. ...
دوباره با خودم فک کردم شاید این یه نشونه باشه. بعد از اون تردید بزرگ ، در شرف منتفی کردن کار ، چنین اس ام اسی ...
باید پیگیر شم.
شماره کمیته امداد رو میگیرم که بینم چه جوری میشه. شاید بشه که 16 اردیبهشت 2 تا مهمون بفرستم برای امام رضا... خودم اگه نمیرم و نشد که برم یا مامان رو ببرم شاید شد که ...
به امید خدا. توکل به خدا ...
راهش رو خووب بلد نیستم و باید این کار و تنهایی و مخفیانه انحام بدم. ... البته قبلا به مامان گفته بودم و یه جورایی اجازه گرفته بودم. گفتم مامان ؛ من به 2 تومن از این پول احتیاج دارم برای کاری.
مامن گفت : چه کاری ؟
گفتم : نمی تونم بگم .
گفت برای من چیزی نخری هاااا.
گفتم : نه برای تو ؛ و نه برای خودم و برای هیچ کس چیزی نمیخرم . میخوام یه جور سرمایه گذاری کنم.
گفت: تقلبی نباشه. اینترنت و اینا .
گفتم. نه خیالت جمع. مطمتنه مطمئنه. فقط خواستم در جریان باشی که 2 تومن ازش بر میدارم.
حالا ، خدایا ؟ کمکم به انجامش برسونم...
الهی به امید تو.
آدم ها را لحظه ها پیر نمیکنند .. آدم ها را ادم ها پیر میکنند.
کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.باور کنید تک تک آدم ها زخمی اند... هرکس درد خودش را دارد.دغدغه خودش را دارد. مشغله خودش را دارد. باور کنید.
ذهن ها خسته اند. قلب ها زخمی اند . زبان ها بسته اند. برای دیگران آرزو کنیم
بهترین ها را ... راحتی را ... همه گم شده ایم. یاری کنیم همدیگر را ، تا زندگی برایمان لذت بخش شودو
آدم ها ، آرام آرام پیر نمیشوند ؛ ادم ها در یک لحظه ، با یک تلفن ، با یک جمله ، با یک نگاه ، با یک اتفاق ، با یک نیامدن ، با یک دیر رسیدن ...
با یک "باید برویم " و با یک " تمام کنیم " پیر میشوند.
آدم ها را لحظه ها پیر نمیکنند .. آدم ها را ادم ها پیر میکنند...
سعی کنیم هوای دل همیدگر را بیشتر داشته باشیم و همدیگر را پیر نکنیم.
اینها رو امروز تو مجله خوندم . خیلی دوست داشتم. والبته این :
به خودتان اجازه ندهید توسط این 3 چیز تحت کنترل دربیایید. " گذشته تان ، مردم و پول"
خسته و آزرده
جمعه ظهر با نسترن و مامان و ترانه رفتیم یکم خرید . نسترن خرید داشت. هرجا از ماشین پیاده میشدیم کیف پول نسترن دسته من بود . جون اون بچه رو بقل میکرد...
شنبه ساعت حدود2 زنک زد که من کیفم رو ندارم برو بالا ببین تو آشپزخونه نیسو ال وبل. همونحا از ترس سکته زدم. خب دسته من بود و بدنامیش واسه من بود. اونم با سابقه ی درخشان من در گم کردن کیف و وسایل ... من و مامان حسابی ترسیدیم. رفتم بالا و هرجی کشتم نبود که نبود. زنگ زدم گفتم نسترن تو ماشین رو بگرد. آخرین جا پلاسکو فروشی بود قشنگ یادمه اوردم تو ماشین و گذاشتم کنار دنده .بعدش اومدیم خونه دیگه. نه جایی رفتیم و نه جایی پیاده شدیم... تو تو ماشین رو بگرد. زیر صندلی و اینا ...
نسترن گفت الان میام خونه خودم بگردم... مامان تمام مدت به جون من غر میزد. سرشکتگیش ماله توه . تقصیر تو بود.. کیف دسته تو بود... کاش من نیومده بودم باهاتون دیروز و ... حسابی اعصابم بهم ریخته بود. 100 تا صلوات نذر کردم که خدا آبرومو نبره. ..
یکم بعد نسترن رسید خونه... تا کرکره رو داد بالا و بیاد تو پارکینگ ؛ من ومامان هم رفتیم پایین. هنوز ماشین رو خاموش نکرده بود. گفتم تو ماشین نبود ؟؟؟؟؟ گفت نه . نبود...
نسترن پیاده نشده بود که مامان در مقابل رو باز کرد. یهوووووو چشمم خورد به کیف. گفتم : ایناهاااااااااااااااش....
یکم در ماشین کجش کرده بود... همه خدارو شکر کردیم کلی. مامان گفت : سرم درد گرفته از ناراحتی.
من گفتم : خداروشکر پیدا شد و گرنه همه بدنامیش و سرشکستگیش مال من بود.. تقصیر من میشد.
نسترن گفت : مگه دنبال مقصر میگشتیم .
اما چیزی که واضح بود همین بود که سرشکستگیش ماله من بود و نسترن جلوی همه باید از سابقه درخشانم در گم کردن کیف و عیره میگفت ...
خلاصه نسترن بدون پیاده شدن دوباره کرکرده رو داد بالا و رفت خونه مامانش.
کل روزمون حسابی خراب شد. وقتی رفتم بالا حس خیلی بدی داشتم. خسته و کلافه از زندگی ...
هرچند ختم به خیر شده بود اما افسردگیش تا شب باهام بود.
سر نماز مغرب و عشا 100 تا صلواتم رو دادم . خدا نجاتم داده بود. از یه بدنامی بزرگ . خدا نجاتم داد و آبروم رو خرید...
یکشنبه معمولی گذشت.
اما دیروز دوشنبه. همه چی معمولی بود تا اینکه ساعت حدود 7.5 غروب نسترن از مهمونی اومد که بریم خونه ... میخواسستیم سوار ماشین بشیم که دکتره ( شوهر آموزشکاه آشپزی مجاور) ما رو دید. به نسترن ماشین رو تبریک گفت. گفت : دیگه ماشین نمره معمولی سوار نمیشین دیگه.
نسترن گفت : نه . اونم داریم (206 اس دی ) .
گفت : خب به سلامتی .
چن خریدین؟؟
گفت : 79 تومن. فوله. اما الان پایین تر اومده. چون درهم پایین اومده. ماشین های منطقه آزاد با درهم حساب میشه.
دکتره گفت : اااا . دلار نیس؟؟
گفت :نه.
دکتره گفت : خب به سلامتی . چرخش برات بچرخه. به من اشاره کرد و گفت : یکی هم برای این بنده خدا بخرین.
من میبنی . برق 3 فاز گرفتم . انگار یه سطل آب یخ ریختن روم. اما خودم رو نباحتم و همچنان همون لبخندی که از اول داشتم به لب رو همچنان ادامه دادم.
نسترن در جا گفت : ایشون ارباب مان. ایشون باید برای ما بخرن.
دکتره خندید و گفت : میدونم. پس بگو یکی هم واسه ما بخره...
خیلی خودم رو کنترل کردم اشکم نریزه. چقد توهین و تحقیر اخه. ؟؟؟/ یکی واسه این بنده خدا بخرین؟؟؟؟؟؟
تمام زورم رو میزدم که که بغض نکنم یا اشکم نریزه. وانمود میکردم همه چی مرتبه. سعی میکردم با ترانه بازی کنم. اما حالم افتضاح بود...
وقتی رسیدیم خونه ؛ قرار شد لباسمون رو عوض کنیم و بیایم تو پارکینگ بار جمع کنیم برای یه مشتری.
وقتی لباس عوض کردیم و رفتم پایین ، نسترن گفت : تو انگار حالت خوب نیس. یه جوری هستی. گفتم : نه . یکم شکمم در میکنه. نمیدونم چرا. فک کنم گرمی کردم. یه چند روزیه درد میکنه...
سعی کردم عادی تر باشم ...
اما حالم خیلی بد بود...
وقتی رفتم بالا در حالیکه با تلویزیون و کنالاش مشغول بودم برای مامان تعریف کردم.اما نگگاش نکردم که اشگم بریزه... سر نماز مغرب و عشا کلی گریه کردم یواشکی...
مامان هم میدونس حالم خخووب نیس. کاری به کارم نداشت و طولانی سر نماز نشستم...حتی گریه هم سبکم نکرد...
اون حال بد تا اخر شب باهام بود. گه گداری هم یه چیکه از گوشه ی چشمم میریخت پایین. اما سریع میگرفتم و سعی میکردم بغضم رو بخورم...
کل شب تقریبا هیچ حرفی بین من و مامان رد و بدل نشد. خوب میدونس که حالم بده. حتی مطمینم که میدونس سر نماز گریه کردم.
شاید اونم دل ودماغ نداشت. برای همین همه شب رو تلویزیون دیدیم. با کمترین حرفی
تو تخت بازم یکم یواشکی گریه کردم...
خیلی بد خوابیدم. یه چیزی بین خواب و بیدار. میدونی ؟ آدم وقتی درد داشته باشه نمیتونه بخوابه. روحم حسابی آزرده شده بود.
بابا چرا نمیذارین به درد خودم بسوزم. چرا آدمو تحقیر میکنین با حرفاتون. ؟؟؟...
کاره خداست. خدا میخواد که تحقیر بشم. خدا گره از هیچ کاریم باز نمیکنه. همینجور چندین ساله که دارم تو این باتلاق دست و پنجه نرم میکنم و عذاب میکشم. روج و جسمم خسته اس . ..
اگه راه فراری داشته باشم از اینجا میرم. من از روزی که نسترن اومده تو خونمون و عروسمون شده ؛ خواسته و نا خواسته باهاش دارم مقایسه میشم. اون همه چی داره. کار ، درامد بالا ، خونه و زندگی ، بچه ... همه چی .
اما من هم سن و همکلاس اون بودم و هیچیه هیچه ندارم. حتی از پس خرج و مخارح روزمرهام هم هنوز بر نمیام.
با تمام تلاشی که کردم و میکنم اما ...
همه چیزم رو یک به یک دارم از دس میدم. کار ، شرکت ، بیمه ، حتی اینترنت و تخت خواب و ...
نمیدونم چرا خدا داره اینکار رو باهام میکنه . نمیدونم تا کی میخواد عذابم بده . تا کی میخواد تحقیر بشم و رنج ببرم. ؟؟؟؟؟
اگه امتحانه کی تموم میشه ؟؟؟ من که رفوزه شدم.
اگه سزای کارای بدمه ، چقده دیگه باید عذاب بکشم؟؟
توروخدا ، بسه دیگه .
نمیخوام همین باشه زندگیم.
نمیخوام وابسته اینا باشم.
...
...
...
...
دو سال پیش ( ت هادی پور ) هم تو مغازه دهشال مجید بهم گفته بود که ؛ تو هنووووووووووزم اینجایی وبه جایی نرسیدی هنوز؟؟؟ مجید رو ببین... مجید حوابش رو داده بود اما ،
اونروز با تمام تلاشی که کردم نتونستم اشکم رو نگه دارم. حسابی همونجا تو مغازه گریه گردم و اشک ریختم. جلوی مجید. ..
چکار کنم؟ کاری از دسته من بر نمیاد. باید خدا بخواد. خدا هم انگار منو نمیخواد. هیچی برای من نمیخواد. ...
صبح مامان گفت پا نمیشی نماز؟؟؟ منم گفتم نه. سرم درد میکنه.
الکی گفتم. حالم خوب نبود. اما دلیل نماز نخودنم نبود.
شاید مامان اگه میگفت : پاشو نماز پا میشدم. مطمئتم پا میشدم. اما گفت پانمیشی ؟؟؟
به هرجال الکی تقضیر دیگران نندازم. صبح نماز نخوندم. هنوزم زیاد حالم خووب نیست. خیلی خسته ام از زندگی . زندگی بیحاصل.
خدایا؟؟؟ اخه مگه میشه؟؟؟؟ چرا ؟؟؟؟ تو هیچی نباید پیشرفت کنم ؟؟؟؟ کار ؟؟؟؟ زندگی ؟؟؟ و ......؟؟؟؟
چرا یکی رو تو زندگی مجید قرار دادی که همه چیزش اوکی باشه؟؟؟ خواستی منو عذاب بدی ؟؟؟ خواستی بگی تو بی عرضه ای...
یا لیاقت نداری ؟؟؟
خدایا؟؟؟ اگه تنبه ؟؟؟؟ بس نیس تو این چندین سال؟؟؟؟؟
اگه امتحانه ، خب دیدی که رفوزه شدم . نمیکشم دیگه ...
خدایا؟ خواهش میکنم ، گره از کارام باز کن. خواهش میکنم.
نذار اینهمه تحقیر شم...
انتظاره قشنگ.
این روزا حس عجیبی دارم. یه نوع تشویش و استرس مثبت. انگار قراره یه اتفاقه خووب بافته. یا شاید ، انگار که من بیصبرانه منتظره یه اتفاق خیلی خوبم. حسه عجیبیه .یه استرس مثبت.
مگه استرس هم مثبت داریم؟؟؟؟ خب ، به هرحال یه حسه خووب. یه انتظار و دلهره برای یه حادثه ی خیلی خووب تو همین نزدیکی ها.
.
خدایا ؟ شکرت. سپاسگزارم...
تفال اول 1395
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی که جام جم نکند سود وقت بیبصری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن و از این معامله غافل نشو که حیف خوری
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
به یمن همت حافظ امید هست که باز اری اسامر لیلای لیله القمر
بیمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمری
با کمک و یاری مبارک حافظ این امید میرود که از طریق همان عشق ورزیدن به مخلوقات خداوندی و استفاده از برکات او را به کار گرفته و در شب مهتابی به یمن همت الهی حافظ لیلای خود را ببینی و با او هم صحبت شوی و در همین شب روشن مصاحبت معشوق نصیبت شود .در اینجا منظور از شب مهتابی همان روشنایی عشق و منظور از لیلا همان دست یابی به بهترینها ی زندگی یعنی سعادتمندی و منظور از مصاحبت معشوق در آغوش گیری شاهد خوشبختی و نیک نامی و محبوبیت و بی نیازی و توانمندی است.
سال 1395 ، شروع بهترین روزهای زندگیمه
دیگه خونه اینترنت ندارم.چند ماهی میشه... اینترنت هم مثه باقی چیزا که از دست دادم. البته اینترنت رو خودم خواستم که شارز نکنم. خونه لازمم نمیشه. همیشه اینجا بودم. و دلیل مهمترش اینکه خواستم به اونا بفهمونم که اینترنت رو فقط برای شما شارژ میگردم و من نیازی نداشتم...
دیشب به بیمه ام و سابقهم فک میکردم. اینکه بیمه ام رو پرداخت نمیکنم بشدت قبلبم رو فشرده میکنه و ازارم میده. اینکه دیگران پیشنهاد دادن که حقوق پدر و مادرت هست و بعد اونا استفاده میکنی و نیاز به بیمه و بازنشستگی نداری اذیتم میکنه و برام عین مرگه. اینکه با این کار دیگران رسما اعلام کردن که ازدواج نمیکنی پس حقوق پدر ومادرت بهت میرسه آزاردهنده ترین و زجراورترین قسمت ماجراست.
چاره ای جز پذیرش نداشتم. چون پولش رو کس دیگه ای پرداخت میکرد.
2 ساله که اینجا مشعولم. سهم ساله 93 ، شد 12 تومن. و
سهم امسال 14.5 تا 15 ( هنوز قطعی نشده . منتظر 5% کارخونه هستیم ).
جمعا حدود 26-27 تومن. در حالیکه تا امروز یک قرون هم نگرفتم. و ماهی حدود 40-60 تومن هم کرایه ماشین دادمو ...
قراره امسال 12 تومن بگیرم به زودی. هنوز پوله نیومده دستم ؛ مجید براش برنامه ریزی کرده. مبایلت خرابه . قبله دادنه پول بهت نسترن تا 500 تومن یه مبایل برات بخره. لپ تاپ احتیاج داری و ...
اخه به شما ها چه. مگه خودم کجم که نتونم خرحش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا حرصم میگیره. و به زودی برخورد جدی خواهم کرد.
من خودم برنامه ریزی دارم براش. 12 تومن مبلغی نیس که . اگه بخواد خرج شه 3 سوته که نه ، یه سوته تمومه. اما من ، یه فکری کردم. نه اونحوری که اونا میخوان همشو یه حا میزارم بانک و سودشو میگیرم و نه اینکه خرج بیخودی میکنم. ...
من میخوام 2 تومنش رو بردارم برای یکی از ارزوهای قدیمیم که دیگه خیلی وقت بود یادم رفته بود و بهش فکر نمیکردم ... دیروز صبح از فک کردن بهش انچنان شوقی تو وجودم اومد و انچنان شاد شدم که وقتی به خودم اومدم دیدم غرق در شادیم و یه لبخند پهن رو صورتمه...
باخودم فک کردم ، فکرکردن به اون کار هم شادم میکنه . چه برسه که بتونم عملیش کنم. ...
هنوز درست نمیدونم 2 تومن رو به شکلی و دقیقا چه جوری باید تو اون مسیر ببرم و ایا کافیه؟ میتونه کافی باشه ؟؟؟
به هرحال . ان شاءالله وقتی گرفتم خدا کمکم میکنه...
10 تومن بیقیه هم میزارم ثامن و سودش رو میگیرم. حدود 250 ماهی ...
نه مبایل شادم میکنه و نه لپ تاپ و نه ماشین...
حالا که با همه اصرار ها تا حالا ماشین نخریدم ، دیگه یه ماشین معمولی نمیتونم بخرم. برنامه ام برای ماشین میمونه برای سال 97. اینجا یه شهر کوچیکه و نیازی به ماشین ندارم. اهل چشم هم چشمی هم نیستم که چون نسترن اسپورتچ سواره منم فلان...
با همه اصرارهای مامان تا امروز زیر بار نرفتم... ماشین تو سال 97 ...
همچنان میخوام و در تلاشم از اینجا بزنم بیرون. نمیخوام به اینا وابسته باشم و ازم سو استفاده کنن. این دقیقا حسم تو این 2 سال.
داره ازم سو استفاده میشه.
نسترن از زمان بارداریش دیگه نیومد. یعنی تو این 2 سال فقط 4 ماهش رو اومد . بارداری و بعد هم زایمان . اما ، دقیقا سود برابر گرفت و خیلی مسایل دیگه .
از دیروز به فکرم رسیده که حداقل عصرها رو یه جا مشغول کنم خودم رو . یه جا که درامد ازش کسب کنم. اینطوری میتونم هم از اینجا و بیگاریش فرار کنم و هم یه درامدی داشتم. ...
...
به خدا توکل باید کرد. حتما یه روزی نوبت منم میشه. یه روزی زندگی به منم رو میکنه و به آرزوهای کوچیک و بزرگم میرسم و خدای بزرگ رو بیشنر از پیش شکر میکنم و شاد و سلامت لذت زندگی رو میبرم در کنار عزیزانم . و عشق و ارامش درونم رو نثار اطراف و اطرفیانم میکنم...
سال 1395 ، شروع بهترین روزهای زندگیمه.
شنبه اولین روز رسمی سال 1395
این روزها خیلی بهم سخت گذشت... شروع سال حال خوبی ندارم. از خودم و زندگی ووووووووووو همه چی کلافه ام. ..
سعی میکنم عصبانی نشم. پرخاشگری نکنم. اما ؛ خب ، سعی میکنم. اما موفق نمیشم همیشه...
اینقد چیزای متفاوت آزارم میده که حالی برای نوشتنشون نیس.
پول ، کار ، استقلال , زندگی ؛ اسپورتج ، مغازه ، نسترن , مجبد ، پول ، درامد ، تصمیم گیری ، مبایل ، مامان ، بازم پول ، بازم استقلال ، بازم زندگی ... درامد 93 ؛ درامد 94 ؛ بی پولی ، عدم استقلال ، وووووووووو
اوووووف خدایا؟
شروع ساله چدیده. سعی میکنم توکل کنم به خدا ، شاید که از این باتلاق زندگی درم بیاره.
چاره ای نیس. باید تو این شروع سال توکل کرد پر انرژی و شاداب و با نگاه مثبت زندگی رو به امید روزهای قشنگش ادامه داد و بس.
همین.
ارزوهای خوب برای سال 1395
امروز میرم سر کار برای اولین روز 1395.یعنی اولین روز کاری در هشتمین روز نوروز.
با تمام وجود؛ از خدای بزرگ میخوام که از همین ابتدای سال 1395 دستم رو بگیره و کمکم کنه و بهترین ها رو برام رقم بزنه.
با تمام وچود از خدا میخوام که آغاز سال 1395 , آغاز بهترین روزهای زندگیم باشه.ا
با تمام وجودم از خدای مهربون میخوام که لحظه به لحظه کمکم کنه و لبخندش رو ازم دریغ نکنه و سال پر از شادی و آرامش و سلامتی و موفقیت و خوشبختی رو ذر کنار خونوادم داشته باشم . سالی متفاوتتر و بهتر از سالهای گذشته... ان شاءالله.به خواست و یاری خداوند بزرگ ان شاءالله.
تقصر خداست
دیروز تو خبرها خوندم که
"3 خواهر مجرد همزمان با ازاد کزدن گاز همزمام خودکشی کردند. این 3 خواهر مجرد 43 تا 50 سال داشتند و تو یه آپارتمان با پدر مادرشون زندگی میکردندذ و رو دیوار از اونا حلالیت طلبیدن. "
ازوقتی این خبرو خوندم نمی تونم از فکرش دربیارم.فک میکنم مقصر خداست...
میدونی ؟ گاهی یه کمک کوچولو از خدا ؛ یه جایزه یا یه هدیه , میتونه زندگی آدم رو تغییر بده. میتونه ادم رو به اوج برسونه. اون بالا نزدیک خدا...
اما امان از اون موقع که خدا هیچ توجهی بهت نداره تو هیییییچ زمینه ای. کار پول زندگی عشق بچه همسر درس و... اون موقع است که با تمام تلاشی که کردی به اوج برسی و خودت رو به خدا نزدیک کنی و خودت رو بهش بسپری , با تمام صبوری که کردی , یهو صبرت لبریز میشه و طاقتت طاق میشه از بی تفاوتی خدا بهت و ووووووووووووو از اون بالا می افتی پایین. همه چی برات بی اهمیت میشه. دیگه نمازت یه خط در میون میشه و ترک میکنی و با وقاحت تمام مقصر حوادث و تصمیات رو خدا میدونی و لاغیر.
من هیچ جوری نمیتونم خودم رو قانع کنم. تقصیر خدا بوده.
من فک میکنم از خدا طلب داریم. خدا تو قران گفته به هرکی دلم بخواد میدم و هرچقدر دلم بخواد میدم.
پس عدالت خدا چی میشه؟؟؟ پس فرق ادم خووب و بد و متوسط چی میشه؟؟؟/
إنَّ اللّهَ یَرْزُقُ مَن یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ [آل عمران : 37] :«خداوند به هر کس که بخواهد، بى حساب روزى مى دهد»
مثه اینهکه یه معلم به دانش اموز تنبل هی نمره خوووب بده و بگه این در اخرت کنکور قبول نمیشه و ....
فهم من در همین حده...نمتونم خودم رو جور دیگه ای قانع کنم.
«یهدی من یشاء و یضل من یشاء»، یعنی خدا هر کس را که بخواهد هدایت و هر کس را که بخواهد گمراه میکند،
«لَقَدْ أَنزَلْنَا آیاتٍ مُّبَینَاتٍ وَاللَّهُ یهْدِی مَن یشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ» (النور، 46)
ترجمه: قطعا آیاتى روشنگر فرود آوردهایم و خدا هر که را بخواهد به راه راست هدایت مىکند.
و حتی به پیامبرش میفرماید چنین نیست که هر کس را تو بخواهی هدایت شود، بلکه هر کس را که خدا بخواهد هدایت میشود:
«إِنَّکَ لَا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ یهْدِی مَن یشَاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ» (القصص، 56)
ترجمه: در حقیقت تو هر که را دوست دارى نمىتوانى راهنمایى کنى لیکن خداست که هر که
را بخواهد راهنمایى مىکند و او به راهیافتگان داناتر است.
فال1395
دی 2016 در سال 1395
هم نشینی دو ساله ی زحل (سیاره ی حاکم ماه تولدتان) در برج بلندپایه ی قوس رو به پایان است؛ شاید در یکی دو سال گذشته گاهی متوجه شده باشید که چه طور عناصر زندگی تان ناپدید می شوند. این قبیل اتفاقات به شکلی ظریف رخ داده و آنقدرها واضح و روشن پیش نمی آمدند. اما به هر رو، در مرحله ی پایانی این فصل قرار گرفته اید (به ویژه در رابطه با مسائل کاری و حرفه ای). در واقع دارید صحنه را پاک و آماده ی شروعی بزرگ تر و بهتر می کنید. آن ماه گرفتگی های سال ۲۰۱۵ که در سال ۲۰۱۶ هم ادامه دارند، می توانند نشانگر تغییرات و رشد کاری شما تا اسفند ماه باشند. با این حال برای آنکه اتفاقات تازه و چشم گیری رخ دهد باید تا مهر ماه و حرکت مشتری به خانه ی دهم نشانه ی تولدتان صبر کنید. با آغاز سال نوی میلادی پلوتون در خانه ی اول نشانه ی برج تولدتان قرار خواهد داشت و در زمینه ی روابط عاطفی و کاری، شخصا احساس جدیت بیشتری خواهید کرد. در واقع در این مرحله با درون و خویشتن خود تماس و ارتباط نزدیک داشته و در طی این تغییر و تبدیل ها از مشکلاتی که در کنترل رفتارهای خویش دارید، شگفت زده شده و به ریشه ی آنها پی خواهید برد. با وجود این حجم از آگاهیهای نویافته، باز هم از پس کنترل خود بر نمی آیید (به ویژه وقتی مساله مربوط به نیازهای پر تب و تاب دل تان می شود). شاید امسال علنا ادعای مالک چیزی را کنیدفال دی سال 95 :
خلاصه:
فال سال 2016 برای متولدین دی ماه پیش بینی می کند که یک سال از تغییرات برایتان خواهد بود. شما در این سال در تلاش برای تغییرات دنیا هستید اما به جای آن به دنبال تغییر خود باشید.
ثبات مالی وجود دارد و در نهایت در چنگ شما خواهد بود. تصمیم گری های بزرگ در مورد چیزهای مهم از قلب شما بر خواهند خواست. شما در حال کار در جهت تحقق اهداف و ایده ال های خود و تبدیل شدن به شخصی که همیشه می خواستید باشید ، هستید.
در سال 2016 خود را کمی واقع بین و جدی تر از حد طبیعی خواهید یافت. با واقع گرایی در این سال به نتایجی که باعث تغییر دنیا شوند نخواهید رسید و شما می توانید خود را با دنیا وفق دهید.
از آنجا که شما مصمم در به آغوش گرفتن سال 2016 به عنوان زمانی برای ایجاد تغییرات بزرگ در زندگی خود فکر میکنید و به دنبال آینده و لحظه ای چشم برنداشتن از اهداف بزرگ هستید و سخت به دنبال تغییرات بزرگ در زندگی خود و برای رسیدن به آنها هستید همه چیز خوب خواهد بود.
عاشقانه:
شما آماده برای یک تغییر جدی هستید و زندگی عاشقانه خود را در منطقه ای از زندگی خواهید یافت که در حال رسیدن و یا ساختن به آن هستید. اگر مجرد هستید این زمان به دنبال یک رابطه جدید هستید. شما چیزهای زیادی برای نشان دادن به دنیا دارید و کسی در خارج از آن قرار گرفته که فقط در حال انتظار برای ملاقات با شماست.
فال سال 2016 متولدین دی ماه پیش بینی میکند که عشق شما اگر در یک رابطه باشد شما آن را پیدا خواهید کرد و این سال یک سال بزرگ برای شما خواهد بود.
این سال یک سال خوبی برای تاکید مجدد بر تعهد موجودیت خودتان نیز هست. به شریک زندگی خود اجازه دهید که بداند شما چقدر برای او ارزش قائل هستید. با این حال اگر رابطه شما پیش نمی رود این مزان مناسب برای جلوگیری از بی راهه رفتن هاست.
فرصت های شغلی:
زندگی شغلی شما در این سال دستخوش تغییرات بزرگی خواهد شد. زندگی شغلی شما در سالهای گذشته در جریان بوده اما این سال شما به دنبال چیزی استوارتر هستید حتی اگر این به معنی تغییر شغل باشد.
فال سال 2016 برای متولدین دی پیش بینی کرده است که شما باید آماده برای پذیرش مسئولیتهای جدید باشید و نگاه تان از یک سو به مدیریت آنها باشد تا در پایان سال 2016 شما احساس بسیار امن تر در مسیر شغلی طی شده به همراه برنامه ریزی های بلند مدت احساس کنید.
برای پیشبرد اهداف شغلی خود شما تصمیم گرفته اید و این زمان خوبی برای افزایش دانش و مهارتهای خود است. شما همیشه طالب دانش بوده اید و در حال حاضر نیز به این سخت پای بند هستید.
ثبت نام کردن در دوره های آموزشی و یا رفتن به کلاسهای شبانه و یا حتی شروع به خواندن در مورد یک موضوع خاص که به آن علاقه مند هستید باعث پیشرفت شما خواهد شد.
امور مالی:
وضعیت شغلی خود را در سال 2016 با ثبات تر خواهید دید. بنابراین انجام امور مالی خود را سرو سامان دهید چون در سالهای گذشته پولهای خود را به صورت پراکنده دریافت میکردید و برنامه ریزی بلندمدت برای آنها نداشتید.
در سال 2016 با توجه به فال شما پیش بینی می شود که شما به راحتی قادر به پس انداز مقداری پول برای اینده باشید. این زمان ایده ال برای پرداخت بدهی خود و شروع به پس انداز منظم است.
سلامتی:
در سال 2016 شما در حال ایجاد تغییرات بسیاری دز شیوه زندگی کردن خود هستید. شما تصمیم گرفته اید که در مورد سلامتی و انچه می خورید جدی باشید و همچنین شروع به برنامه ریزی برای یک رژیم تناسب اندام کرده اید. با اینکه این کارها به نظر سخت خواهند آمد اما شما ارزش آنها را پرداخت خواهید کرد و در پایان سال از عملکرد خود در این مدت بسیار راضی خواهید بود.
خانواده:
با توجه به پیش بینی های سال 2016 در فال متولدین دی ، این سال شما قادر خواهید بود افرادی که در حال تلاش برای سوء استفاده از شما را کنار بگذارید. و بهتر است برای حفظ روابط دوستانه با همه کوشا باشید اما اجازه سوء استفاده را به کسی ندهید.
اصلاحات وضع خود:
این سال برای خدمت به جامعه است و اجازه ندهید که به فرصتهای بزرگی که باعث یادگیری مهارتهای جدید برای شما خواهند شد پشت پا بزنید. این زمان بسیار خوبی برای شروع یک دوره جدید است که می تواند باعث پیشرفت زندگی شغلی ما شود.
مسافرت:
اگر سال 2016 برای شما یک سال از تغییر است ، پس چرا تغییر از مناظر را اضافه نکنید؟. حرفه شما باید ارائه برخی فرصت ها برای سفر را به شما بدهد و از آنها نیز استفاده کنید. شما ممکن است بخواهید برای لذت بردن از سفر چندین بار در سال قصد مسافرت کنید. پس امسال زمان خوبی برای دیدن دنیا و آوختن از فرهنگهای دیگر است.
ماهانه:
• January یک ماه پر از چالش های شخصی برای شما است چون جاه طلب و خودخواه برای رسیدن به اهداف خود هستید.
• شما میخواهید با دقت و توجه سال را آغاز کنید بخصوص در ماه February . ایده هایی که به نظر می رسند بزرگ هستند برروی کاغذ یادداشت کنید و با این کار از تنش های ناخواسته جلوگیری کنید چون زمان کافی برای تمرکز و فکر کردن قبل از عمل خواهید داشت.
• در ماه March شما با تنش هایی در خانه روبرو هستید چرا که شما باید در انتخاب کلمات خود دقت بیشتری داشته باشید و احساسات خود را مدیریت کنید.
• در ماه April شما بسیار حساس هستید و این احساس بسیار عمیق شما را در بر گرفته و حتی مسائل با درجه حساسیت بسیار کم هم برای شما حساسیت برانگیز خواهند بود.
• همه چیز تا ماه May سپری شده و گذشته و از این به بعد برای شما و شریک زندگی خود روابط قلب به قلب در مورد مسائل جدی خواهد بود.
• در ماه June نسبت به قبل احساس تعهد بیشتری به رابطه خود دارید و این شروع یک دوره فعال اجتماعی برای شما است.
• در ماه July زمان مناسب برای شروع با تمرکز بر زندگی شغلی خودتان است حتی اگر شما با افراد بسیاری شریک باشید.
• تابستان زمان مناسبی برای گرفتن وام برای خرید خانه است. ماه August به خصوص زمان مناسب برای تسویه حساب کردن بدهی های خود و حل و فصل تعهدات مالی موجود است.
• در ماه September شاهد تغییر در زندگی شغلی خود هستید و حمایت خانواده نیز شاهد هستید.
در ماه October پیشرفت در شغل و بهبود امور مالی برای شما به ارمغان می آید.
• یک سقوط البته بدون عارضه تا ماه November در پیش دارید. به احتمال زیاد برخورد با برخی از مسائل شغلی در خصوص مدیریت و شخصیت های متضاد باشد.
• در ماه December زمانی است که شما باید بپذیرید که نخواهید توانست دنیای اطراف خود را تغییر دهید ، فقط خود و اعمال خود را می توانید تغییر دهید
سال سگ ( متولدین سال های ۱۳۲۵، ۱۳۳۷، ۱۳۴۹، ۱۳۶۱، ۱۳۷۳، ۱۳۸۵)
سال نو ممکن است برای شما مشکلات غیر منتظره ای به همراه بیاورد، اما باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و با آرامش از پس این مشکلات بربیایید. در واقع، تا زمانی که محتاط و صادق باشید، انرژی های منفی زیاد قادر به تحت تاثیر قرار دادن شما نخواهند بود. از لحاظ کاری، امسال نباید وارد کارهایی بشوید که در حوزه تخصص شما نیستند، در غیر این صورت ممکن است به سادگی گول بخورید. به شرط این که نگرش مثبت خود را حفظ کنید امسال برای شما بهتر از آنچه که فکرش را می کنید خواهد بود.
آنهایی که هنوز مجرد هستند خسته از جست و جو به دنبال عشق حقیقی به نظر می رسند. خیالتان راحت باشد، چرا که عشق امسال درب خانه قلب شما را خواهد زد. متاهل ها ممکن است مجبور شوند مدتی دور از هم باشند، ولی با دید مثبت و تلاش دوجانبه همه چیز در پایان کار رو به راه خواهد بود
اخرین 4 شنبه سال
1) شرف الشمس 19 فروردین 93 رو در اخرین 4 شنبه 93 بردم که بسپارم به آب . اینقد وانت و دست فروش رودخونه رو احاطه کرده بودن که هیچ رقمه نشد. با ناراحتی خیلی زیاد پس آوردم و گذاشتم سر جاش ( تو قران).
19 فرودین 94 دیگه ننوشتم . گلاب و زعفران و کاغذ زرد و ...
امسال آخرین 4 شنبه سال همون رو بردم و به راحتی هر چه تمام تر ، تو همون رودخونه انداختم. فک میکردم نمیتونم بندازم بازم. با ناامیدی رفتم ، اما در کمال تعجب ، دیدم کسی از اون فروشنده های نیستن. با اینکه وسط روز بود اما هیچکدومشون نبودند و به راحتی تو آب انداختم و احساس سبکی فوق العاده ای داشتم.
2) ...
روزای اخر سال
یک مساله ذهنم رو مشغول کرده.
35 سالگی ، .... ، یائسگی ..... ، مامان ....،
چاره ای نیست. باید زندگی رو گذروند . کاش خدا منو میخواست.
دوشنبه ، 24 اسفند 94 .
یکشنبه ساعت 8 سال 1395 ساله میمونه.
به همین راحتی یه ساله دیگه گذشت.
و خدایا ؟
...
...
...
...
بازکم مانده به عید!!
گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!
روزگارگوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را ...
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!
تابستان را دیدی که به برهم زدن چشم گذشت....
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نیست که نیست!!
دیگه طاقتم تمومه دیگه فرصتی نمونده واسه ی عشق و عبادت
ای امید نا امیدا برسون هرچی نصیبه
دیگه نیست صبر و قراری آخ چه روز و روزگاری
مگه مارو دوست نداری ای خدا کجای کاری
ای خدا قسم به عشق و به همین حال پریشون
به وفای عاشقونو به صفای چشم گریون
دیگه طاقتم تمومه دیگه فرصتی نمونده
واسه ی عشق و عبادت
ای خدا قسم به رازم که ازت نمونده پنهون
به تموم اشک چشمام به همین شام غریبون
دیگه طاقتم تمومه دیگه فرصتی نمونده
واسه ی عشق و عبادت
روزگارمون خزون شد عشقمون فدای عشق دیگرون شد
ما که هستیم ونمردیم پس چرا عشقو به دیگرون سپردیم
ما که با زمونه ساختیم بد و خوبشو شناختیم
ای خدا برنده باشی ما که زندگی رو باختیم...
ای خدا...ای خدا...ای خدا...
ی امید نا امیدا برسون هرچی نصیبه
هایده
مسبب افسردگی
سال 1394 هم رو به اتمامه.
دلتنگ اونی هستم که باید باشه و نیست.
تقصیره اون پسره اس. پیاده 2 بار رد شد ار اینجا. نمیتونم تو چشاش نگاه کنم. در واقع به صورتش. دلم هری میریزه. یه نوع استرس میگیرم. نمیدونم چرا.
اما
میدونم اون باعث افسردگی الانم شده.
گاهی فک میکنم یعنی این همون آرشه؟ هیچیش به من نمیخوره اما یه تیکی فک کنم باشه این وسط . شایدم از دید من اینطوره.
میدونی ؟ خسته شدم . اما نه دلم نمیخواد و نه توان نوشتن از ناامیدی و درماندگی و ... رو دارم. دلم میخواد بهش فک نکنم. اگه فک میکنم دیگه جملات رو ردیف نکنم.
میدونی ؟؟؟
خدا باید بخواد. تا حالا نخواسته. شاید بعد از این بخواد...
خدا باید بخواد.
معجون لاغری بی ورزش
مدت 3 هفته بود که صبح ها :
1 قاشق چایخوری سر پر پودر دارچین
1 قاشق چایخوری سر خالی زنجبیل
1 قاشق شر پر زیره سبز
1قاشق نصفه زیره سیاه
1 قاشق هل سابیده
و 1 قاشق گزنه
رو میرختم تو لیوان چای سبز و توی صافی بالای چای سبز هم 2 فاشق چای سبز میرختم و آب جوش میرختم و یه ربع تا نیم ساعت میذاشتم دم بکشه و بعدش " بجز ضایعات جای سبز "که تو صافی بالای لیوان بود همه چی رو میخوردم...
این معجون هزار و یک خاصیت داره. کاهش چربی خون ( چربی سوزی ) ؛ کاهش قند و هزار و یک خاصیت دیگه. اما زیاده رویش ضرر داره و...
صبح ها نزدیک به 60 روز اول 2 قاشق آب لیموترش تو یه فنجون کوچیک میرختم و روش آب گرم میرختم و میخوردم. بعدش یه نیم ساعتی تا این معجون دم بکشه فاصله بوده بینشون...
خلاصه . با خودم قرار گذاشتم 3 هفته بخورم و یه هفته استراحت خدایی بدم در زمان خاص.
اقا ، بعده خوردن 3 هفته ، 2 -3 روزی بود صبح ها نمیتونستم صبحانه بخورم. تا امروزززززززززز. ب
بعد از فک کنم 20 سال ، امروز صبح بالا آوردم. 3 بار.
الان خوبم. همون موقع هم بجز بالا اوردن مشکل دیگه نداشتم. الان هم سر کارم.
این چند روزه که خوردن معجون رو قطع کردم صبح ها فقط چای سبز میخوردم با خرما ...
شاید چای سبز زیاد ریختم تو لیوان . 3 قاشق تو لیوان چای سبز ؟ خب زیاد بود دیگه دختر. یه قاشق چایخوریه. نه اونقد.
بعدشم برای معجون صبح نباید که اون ضایعات ته لیوان رو بخوری .
خب اینجوری میشه دیگه .
پراکنده نوشت
+دیروز تولد ترانه بود. اولین تولدش. 14 اسفند 94.
3 روزه رفتن مشهد. برای سلامتی ترانه در خصوص اون ویروسه که نوشته بودم پارسال نذر داشتن . 3 روزه رفتن مشهد. فردا یکشنبه برمیگردن و ناهار خونه ان.
...
+زندگی ثابته. رو یه خط صاف که گاهی بالا و پایین های جزیی داره. خط صافی که واقعا نیاز به یه صعود داره تا از این برزخ در بیام.
همه راهو رفتم. دیگه فقط دست خداست و بس.
+ دومین باریه که بابت ارسال رزومه باهام تماس گرفتن...
+ چیزی تا عید نمونده. 2 روزی میشه که بساط ماهی قرمز تو شهر پهن شده... وباز هم سالی که گذشت به بی حاصلی .
کارت اهدا
کارت اهدام رو پریینت گرفتم و گذاشتم تو کیفم.
چند ساله که منتظرم برسه دره خونه . اما نیومد. تیر94 پر کرده بودم و اون موقع اونجا نوشته بود نهایتا تا 6 ماه میرسه.
اما هرچی موندم و از سایت و رمز و پسوورد پیگیر شدم نتیجه نداد.
2 روزه پیش حرف شد تو خونه ... نسترن گفت اگه اعضام بدرد میخوره بعد مرگم بدین...
منم گفتم منم همنیطور. گفتم : من 3-4 ساله پیش فرمش رو پر کردم و " کارت اهدا " دارم. نسترن 4 شاخ موند
اه محید اومد باید ببندم فعلاو ...
...........................
مجید زود رفت .
آره میگفتم. مامان با تعجب گفت : الکی نگو .
نسترن اما بیشتر از همه تعجب کرده بود .
گفتم قضیه مربوط به الان نیس که. 3-4 ساله پیشه . همش هم استرس داشتم کارتم دم در خونه که میاد به دست مامان نرسه. البته هنوزه که هنوزه کارتش نیومده. موقتش تو سایت هس. چن بار هم پیگیری کردم...
( تو وبلاگ قبلیم چن تا پست در مورد همین نوشته بودم همون زمان. و البته در مورد استرسم برای اینکه دم دره خونه کارت رو به مامان ندن و دسته مامان ندن و همینطور در مورد حس و حالم و انگیزم از این کار... )
به هرحال نسترن ری اکشن خاصی داشت نسبت به موضوع. متعجبی که از فرسنگ ها میشد دید و فهمید.
خلاصه همین موضوع باعث شد که امروز برم و
پیگیر شم.
دیدم آوه اصلا سیستم عوض شده و به پسووردم جواب نمیده. رمز رو طبق گفتشون بازیابی کردم و کارت رو چاپ گرفتم. دیگه دم دره خونه هم نمیارن تحویل بدن . هرکی خودش باید بره با کارت ملی و شناستامه و کارتموقت اهدا ، به شعب منتخب بانک ملی تا کارت اصلی رو بگیره.
مجید که اومد ؛ کیف پولم رو باز کردم و گفتم : ایناها . اینو میگفتم هااا. چهرهش جور خاصی شد و بعدش گفت : بذار به مامان بگم ...
گفتم : ماله الان نیس که بابا. کارت رو در اوردم و اون قسمتی که نوشته بود دوست عزیز خانوم فلانی ... فلان و شما در تاریخ 91.4.12 فرم پر کردید و ... رو بهش نشون دادم. گفتم سال 91 هست. منتها ، الان پرینت موقت رو گرفتم. اصلش رو باید رفت شعب منتخب بانک ملی گرفت....
خدیاا؟؟ شکرت . دوسسسسسسسسسست دارم زیاد. خیلی خیلی زیاد.
خدایا؟؟ میدونم خیلی وقته دیگه اخر حرفام ازت اسمی نمیبرم. حواسم بوده. اما دلم نبوده . میدونی . ؟ عادت به تظاهر هم ندارم.
اما الان بعد مدتها دوباره حسااااااااااااااابی دلتنگت شدم و دلم خواست بهت بگم که دوست دارم و چققققققققققققدر زیاد دوست دارم و خوبی و مهربون.
همیشه هم بودی. اما من بد شدم. سختی ها بهم فشار آورد و از چشم شما دیدم.
خدایا؟/ ممنونم که هستی. میدونم همیشه حواست بهم هست که من هستم.
کمک کن مثه قبل شاکر و لایق نعمت های بی پایانت باشم.
کمکم کن ؛ خووب باشم . شاد باشم و موفق و سلامت در کنار عزیزانم. و
و
کمکم کن بهترین انتخاب ها رو داشته باشم و در مسیر درست گام بردارم.
الهی
این هفته همش درگیر بودیم. خاله اعظم (ع) فوت شد. 2 ماه بمیارستان بود... دلم گرفته . نه برای اون. برای خودم . روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت وحشی بافقی
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
بازم رزومه و دلتنگی
نمیدونم چرا هربار که رزومه میقرستم غم عجیبی رو با تمام وجوودم حس میکنم.؟؟
نمیدونم غم ناکامیمه و موفق نبودنم تو رشتم اونجوری که دلم میخواد ؟؟؟
یا از اینکه باید از مدیرعاملی شرکت و ... بیام پایین و زیر دست یکی دیگه کار کنم ؟؟؟؟ و یا
ویا دور شدن از خونه و خوتواده و شهرم برای درامدی معمول.
نمیدونم کدومشه . اما وقت فرستادن رزومه دلم بدجوری میگره و غم رو با تمام وجوودم حس میکنم ...
امروز برای بدترین موقعیت شغلی رزومه دادم. کارشناس فروش. اما چیزی که بود یا دامپزشک میخواست یا ارشد رشته منو .
برای همین تونستم خودمو راضی کنم. یعنی راستش رو بخوای بیشتر برام حالت امتحان و بازی شده که کیا زنگ میزنن و مزنشو چیه ؟؟؟
با همه این حرفها ، یه چیزی رو با تمام وجوددم میدونم. " من باید برم" . باید برم تا بتونم استقلال خودم رو بدست بیارم. نیازه.
حتی برای مدت کوتاه . حتی برای تست کردن یه شیوه جدیده زندگی ...
منی که با تمام وجودم به شهر و حونوائدم وابسته بودم تو این چند سال اخیر میدونم که باید برم. از اینجا موندن هیچی عایدم نمیشه ...
دیگه یه مدته که مامان رو هم به خوبی قانع کردم که باید برم. و اگه یه موقعیت متوسط هم پیدا بشه میرم. اونم دیگه الان رضایت داره و موافقه.
گاهی میگه منم میام باهات هرجا بری. هه.
اما من میگم تو کجا میای؟؟ من میرم دنبال کار. تو بمون تو خونه و زندگی و شهرت. پیش بچه ها و نوهات.
...
به هر جال که فعلا موقعیت نشده ...
عاصف گذاشتم که شاد بشم . داره میخونه :
الهی هر کی هر جا ،
نذری داره قبول شه
چشم انتظار نباشه
موی سرش سپید شه .
...
.................................................................
یادم رفت بگم تو میلم شمردم 15 تا تا به حال رزومه دادم تو این 2 سال اخیر.
قبلا فقط برای پست های مدیریتی و ریاستی رزومه میدادم. اما ، امروز ، بدجوری تنزل دادم خودمو. عججججیب.
کارشناس فروش چی بود اخه. ؟؟؟ گول خوردم یه لحظه. شاید یه دامپزشک و ارشد فلان رو صفر کیلومتر میخوان...
به هرحال. اشکالی نداره. حالا دادم دیگه. قرار نیس که برم حتما... اما خب همین که رزومه دادم برای چنین جایی خودمو رو پایین کشیدم...
مهم نیس بابا . حالا انگار بگو اینترنشنالم... والله...
روزای آفتابی و قشنگ
میدونی ، هیچ وقت هوا ، ابری نمیونه برای همیشه.
بالاخره ، آفتاب میشه و گرم .
زندگی منم همینه. بالاخره این ابرها کنار میره و یه آفتاب قشنگ درمیاد.
همین .
میدونی ؟ جال نوشتن ندارم. تو بلاگفا که بودم چقد مینوشتم. اونم با جزییات. وقت و حوصلش بود . ..
...................
اینم راز آهنگی که این روزا باهاش حال میکنم :
دلربا، دلنشین، شیرین ادا، نازنین
به کجا رفتی بیا تب و تابم را ببین ...
چه شبی دارم تنها تنهایی و تنهایی
گره از گیسو بگشا تا ز سحر در بگشایی ...
بهار اومد که گلها رنگ و وارنگه جونم
دیدن یار سر چشمه قشنگه جونم ...
بچینم گلی بیارم در سرایت جونم
ببینم رویتریزم در پیش پایت جونم ...
گل نارم گل نارم غم تو بر دل دارم
نفسی بنشین یارا من تشنه دیدارم ...
گل به گیسویت بستی ما را پریشان داری
به پریشانی شادم گر تو روا میداری ...
بهار اومد که گلها رنگ و وارنگه جونم
دیدن یار سر چشمه قشنگه جونم ...
بچینم گلی بیارم در سرایت جونم
ببینم رویتریزم در پیش پایت جونم ...
دلربا، دلنشین، شیرین ادا، نازنین
به کجا رفتی بیا تب و تابم را ببین ...
چه شبی دارم تنها تنهایی و تنهایی
گره از گیسو بگشا تا ز سحر در بگشایی ...
کلوچه.
برای اولین بار Pmc گفت : تصمیم گرفتی آرزوهات رو به فراموشی بسپاری. کار غلطیه نکن... و جمله آخرش اینکه تمام رنج ها و غم و عصه هات به زودی جاشون رو به شادیهای دایمی میده .
شادی های دایمی و همیشگی.
مگه داریم؟؟ مگه میشه ؟؟ حتما داریم. حتما میشه. اگه خدا بخواد نشد وجود نداره.
2) صبح 6 پاشدم واسه مامان کیک درست کنم بره خونه خاله اینا...
3) دیشب دایی اینا بودن . مجید جلوی منو مامان میگه : آره. نسترن کلوجه محلی درست میکنه چقد خوشمزه. درصورتی که مامان حمیرش رو میگیره و من و نسترن فقط توش گردو میذاریم و مخلفات... بعد فک کن مجید جلوی منو مامان همچین حرفی میزنه. نسترن هم تایید ش میکنه. میگه براتون عید میارم زندایی... یعنی میگم نسترن هیچی نگفت مامان درست میکنه نه من. یا مثلا نگفت باهم درست میکنیم...
من اگه بودم... در مورد این مطالب قبلا تو وبلاگ قبلی یه سری ماجرا نوشتم. که مثلا دوستام اومده بودن و گفتم فلان رو نسترن درست کرده... درصورتی که خودم درست کرده بودم و به چیزایی رو باهم درست کرده بودیم...
...
خلاصه تصمیم گرفتم فلش رو پاک کنم ( دستورش روی فلش مامان هست ) . تا ببینم نسترن خانووم چه جوری عید میخواد کلوچه بپزه.
دستورش رو تو دفترم نوشتم. اما نسترن همش فک میکنه هنوز رو کاعذ نیاوردم. برای همین میخوام فلش رو پاک کنم. مثلا اشتباه شده و این حرفا .
بعدش نسترن خانوووم برای شوهرش ( برادر محترم من ) کلوچه بپزه. ها ها ها . مسخره ها.
من میگم یعنی جلوی چشم منو مامان هم شرم نکردن؟؟؟ مجید گفت و نسترن هم به راحتی تایید کرد و گفت زنداییی براتون میارم؟؟؟
بذار ببره.
من اون موقع دسشویی رفته بودم و نشنیدم. وگرنه شاید ، شاااااید چیزی میگفتم. اما فک نکنم . من این کاره نیستم. بعدشم بعضی مواقع اینقد آدم شوک میشه و تو پرورووی طرف مقابل میمونه که ، اگه حرفزن هم باشه لال میشه از شوک و تعجب.
حالا منتظرم تو یه فرصت به مجید بگم : شنیدم نسترن کلوچه محلی درست میکنه به چه خوشمزگی . بگو برا ما هم بپزه...
گاهی آدم واقعا حرصش در میاد.
قبلا هم گفتم . نسترن آدم قدرشناشی نیس زیاد. مثلا من یا مامان ، نسسترن برامون چیزی بخره ، هرکی بگه قشنگه ، فووری میگیم نسترن خریده ... اما نسترن اینجوری نیست. مامان کفش خریده بود 200 هزار تومن براش. یعنی یه کفش گرون . به نسترن که گفتن قشنگه . گفت . مرسی.
کجا خزیدی . ؟؟؟ فلان جا .
یعنی یه کلام دهن باز نمیکنه بگه مادرشوهرم برام خریده.
یا مادرشوهرم درست کرده ...
یا از مادرشوهرم این کارو این روش رو یاد گرفتم.
اصلا و ابدا.
نمیدونم چرا.
بگذریم باابا....
4) منتظر اتفاقات خوش همیشگی و پایدار هستم. دایمی ان شاءالله به زودی. زوده زود.
کم بوده از این زندگی سهمم
امروز حالم بدتر از بد بود.
ساعت حدود 4 بود که ماشین تازشون رو اوردن خونه. اسپرتج مشکی.
دلم ماشینه رو نمیخواست . اما دلم به وسعت تمام دنیا و ادماش ؛ برای خودم سوخت . برای منی که حنی عرضه ندارم خرج خودم رو بکشم.
منی که از زندگی و عمرم حاصلی نچیدم.
دلم برای خودم سوخت که روزها میان و میرن ، سال نو میشه و دوباره یه سال نوی تازه ، اما ، من ، هیچی تو کارنامه ام ندارم که به خودم بگم :
هی ؟؟؟؟؟ سال فلان ، فلان کار رو کردی . فلان پله رو رفتی بالا ، فلان اتفاق خوب افتاد تو زندگیت ... پس سال خوبی بود و پر بار به لطف خدا...
چندین ساله که این داره تکرار میشه و من بی حاصل ........
اوووف . یه بغضه سنگین داره گلوم رو فشار میده الان .
این وسط از نگاه مردم و گاهی ترحمهاشون هم خسته شدم . حسابی تو فشارم و دارم اذیت میشم. اما هیییییییییییییییییییییییچ کاری ازم بر نمیاد .
و خدایی که منو نمیخواد و منی که تا چند وقت پیش با تمام وجود میخواستمش دیگه میلی بهش ندارم. ...
میدونی ؟؟؟ شاید قطعا قبلا هم نوشتم در موردش. آدمی که بدبخته و مثلا فقیر ، از زور فقارت میره دزدی میکنه .... بعدش تبدیل به یه آدم بد میشه... یه آدمی که دنیاش رو از دست داده. این آدم بد ، هم دنیاش رو از دست داده و هم آخرتش رو .
من میگم شرایط روی خوب و بد بودن آدما خیلی تاثیر داره. صبر و تحمل آدمها حدی داره. میدونم که خدا میدونه آستانه صبر و تحمل هر کسی رو ... اما وقتی نخواد نمیخواد دیگه. زورکی که نمیشه.
من هم از این قائده مستثنی نیستم. یه چند سالی با تمام وجود رفتم بسوی خدا. منکرش نمیشم که لذتش رو هم با تمام وجودم چشیدم. چند باری اینقد اووج گرفتم که ... بعد اون هی از خدا خواستم هی خواستم. هیچی بهم نداد. هیچکدوم رو بهم نداد. خواستم بازم ازش . دعا کردم نذر کردم ذکر گفتم. نخواست و نداد . بهش گفتم : خدایا ؟ یه جایزه کوچولو بهم بده لااقل . بذار زده نشم. بذار تشویق شم بمونم. اما اون نخواست. محلم نداد. شاید امتحان بود. من رفوزه شدم. دیگه تحمل نکردم. کاسه صبرم لبریز شد. تو امتحانش شکست خوردم. و
و الان شدم همون آدمی که نه دنیا رو داره و نه اخرت رو. هم دنیام رو ازدست دادم و هم آخرتم رو .
یه روزی ، یه روزگاری خودم رو لایق بهترین ها میدونستم. اما ؛ الان ؛
اما الان دیگه خودمو لایق هیچی نمیدونم. میدونم آدم بدیم که هم به دنیاش گند زده و هم آخرتش...
این روزگار بد کرده با قلبم / کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل میبافم برای عشق / برای چیزی که نمی فهمم
کروک
1)
دلم یه ماشین کروک میخوااد. یه 206 حتی . یه 206 سفارشی کارخونه برای کروک...
آبی باشه. اسم اون آبی پررنگ های ماشین چی میشه؟؟؟ از اون ابی ها ...
یکم قبل تر ها میگفتم دیگه سنم از کروک گذشته. کروک مال جوووناس . زیر 30 سال.
اما امروز بشدت دلم کروک میخواد. خیلی خیلی زیاد.
دیگه حتی سن هم برام مهم نیست.
دلم یه کروک آبیه خوشگل میخواد.
هعی.
شسیبلاتنمکگگکمنتالبیسشسصیبلقاعنخحج
2)
بهار از دست های من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
روزهای پایانی سال
سالی که باز هم توش کاری نکردم و حاصلی ازش نچیدم.
سالی که دست خالی تر و ناامید تر و البته پیر تز از هرسال دیگه ای ام .
سالی که در اون خدا ، با من یار نبود .
آره .
جیزی تا پایان سال 1394 نمونده. و من
و
من ، مثله کسی ام که تو یه مرداب گیر کرده و سالهاست داره دست و پا میزنه. دست و پای بیثمر . و سخت تر و رنج اور تر از همه اینه که تو این مرداب گیر کرده باشی و شاهد رفتن و به مقصد رسیدن ها و پیروزی های مکرر هم دوره ای هات و دوره های بعد از خودت باشی و تو ، تو با همهی تلاشت ... نتونی از اون مرداب و باتلاق رها شی.
این وسط گاهی آرزو میکنی حالا که نمیتونی رهاشی و جلو بری ، کاش ،
کاش حداقل ، تا ته غرق میشدی و اونطوری به ارامش میرسیدی.
حتی امید رهای از این باتلاق هم دیگه ، ثمری نداره وقتی بدونی که دیگه برای رفتن و رسیدن خیلی دیره. مثه کسی که ، اونقققققققققققققدر دیر به خط پایان برسه که ، نه تنها همه از خط پایان رد شده باشن بلکه کلا بساط مسابقه جمع شده باشه و ساعت ها از اون گذشته باشه و دیگه کسی اون دور بر نباشه و اثری از مسابقه هم نیاشه و همه رفته باشن...
اون رسیدن ، چیزی جز یاس مضاعف نداره ...
خدایا؟ من نمیدونم دیگه چه جوری باید ازت کمک بخوام.
خدایا؟ هستی ؟ منو میبنی؟/؟
پس چرا کمکم نمیکمی؟؟؟ چرا اینجوری تحقیرم کردی؟؟؟؟
بسم نیست هنوز؟؟؟
خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه
1) امتحاناتم تموم شد و امروز بعد از 2 هفته اومدم مغازه. ..
2) امتحاناتم نمرات بالای 18 داره فغلا. یه چن تا هم 20...
3) حس خوبی ندارم. همون حس همیشگی . ناامیدی از زندگی و خستگی ...
4) خواب دیده بودم. با مامان بودم. میخواستم دوباره از مدریسه بخونم... بچه ها داشتن امتحان میدادن... مامان با مسئولین مدرسه صحبت میکرد که فوق
لیسانسه. دوباره میخواد درس بخونهه و این حرفا... یه اقایی بود که اونم
یه کاره ای بود تو مدرسه. تو راهروی مدرسه وقتی که بعضی بجه ها ورقشونو
دادن اون رفت رو تک صندلی خالی شده نشست و شروع کرد به سیب پوست کندن.
جلوی من بود. و من منظر بودم که امتحان بچه های مدرسه تموم شه. مامان هم با مرافب ها حرف میزد. ... این آقا بهم یه سیب درسته تعارف کرد. تا بیام بگم نمیخوام .ممنون ، اون ادامه داد: " بیا. بیا اینو بگیر و بده به یه
مستحق. ان شاأالله مشکلت حل میشه." یه سیب سفید ( همون زرد) بود. تعجب
کردم از حرفش. من که حرفی نزده بود...
از اون روز تا حالا
دنبال یه فقیر میشگتم تو خیابون که بهش سسیب بدم . انگار که فقرای شهر از
اون روز ته کشیده بودن. امروز مه میومدم 7-8 تا سیب داشتم برای خودم
میاوردم سر کار . یهو یه زنی رو دیدم که رو ویلچر نشسته بود و یه پاش قطغ
شده بود . احساسم اینه که از قند بود... از ش رد شدم و دوباره برگشتم و
یکی از بهترین و قشنگترین سیب ها مو بهش دادم. به امید اینکه ان شا ءالله
مشکلم و مشکلاتم حل شه و دلم شاد شه و روحم آرام.
5) کمتر مینویسم . اما با خودم زیادتر حرف میزنم... من یه ناکامم. تو کار ، زندگی ، تحصیلات ؛ عشق ...
و ای دریغ از من اگر کامی نگیرم از روزگار .
میدونی ؟
دلم میخواد دیگه نماز نخونم. دلم با خدا نیست. این نماز ی هم که میخونم در واقع نماز نیست. 2-3 خط در میون ، بی تمرکز و...
یه رفع مسدولینه. قبلا هم نوشتم شاید...
با خودم خیلی صخبت میکنم که دیگه با خدا کاری نداشته باشم . همونجوری که اون
با من کاری نداره و خوار و خفیفم کرده و سرشکسته... اما هرچی 2 2 تا 4
تا میکنم نمیشه. بی "اون" به پوچی کامل میرسم. بهش احتیاج دارم
نمیتونم رهاش کنم. حتی همین 2-3 خط در میون هم خوبه. بدون " اون"
نمیتونم.
گاهی میگم چندین ساله که خودم رو به یه نخ باریک از
امید وصل کردم. درسته مثه کسی که از یه پرتگاه اویزونه و وفقط خودش رو
با نخ نازک مدتها نگه داشته.
به خودم میگم بذار این نخ نازک
رو خودم پاره کنم و بیقتم پایین . بهتره. خسته شدم از آویزوون موندن و
انتظار و امید نجات ورهایی. بذار خودم پاره کنم این رشته نازک رو و بیفتم پایین و راحت شم. بهتر از معلق موندنه...
نمیدونم خدای من کجاست ؟؟
"به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو"
بس نیست؟ خسته ام دیگه.
منو به حال من رها نکن
تو هم به مرز این جنون برس
اگه هنوزم عاشق منی
خودت به داد هر دومون برس
من از تصور نبودنت
رو شونه ی تو گریه میکنم
منی که دل بریدم از همه
ببین برای تو چه میکنم
تمام عمر رد شدم ازت ببین کجا شدم اسیر تو
به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو
به حد مرگ میپرستم ولی برای عشق تو کمه
خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه
منو به حال من رها نکن
حافظ دیوانه فالم را گرفت /یک غزل آمد که حالم را گرفت
حالمان بد نیست غم کم میخوریم/کم که نه هرروز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند/عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب/از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند/بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد/یکشبه بی داد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشهام/تیشه زد بر ریشه اندیشهام
عشق اگر این است مرتد می شوم/خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است/کافرم دیگر مسلمانی بس است
/در میان خلق سردر گم شدم/عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم/هر چه در دل داشتم رو میکنم
من نمیگویم دگر گفتن بس است/گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش/دست کم یک شب تو هم فریاد باش
نیستم از مردم خنجر به دست/بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستی کار ماست/چشم مستی تحفه بازار ماست
درد میبارد چو لب تر میکنم/طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام/راه دریا را چرا گم کردهام
قفل غم بر درب سلولم مزن/من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن/من نمیگویم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش/من نمیگویم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما یاری نبود/قصه هایم را خریداری نبود
راه رسم شهرتان بیداد بود/شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون میچکد/خون صد فرهاد مجنون میچکد
خستهام از قصه های شومتان/خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد/این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان/بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام/گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود/قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود/تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس ایا فکر ما را کرد؟ نه/فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه/هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما میگریخت/چند روزی است که حالم دیدنی است
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفأل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
« ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
حمید رضا رجایی
من و خدا
بعد از شب چله و اون فال ، دیگه کلا بریده شدم از
از خدا ...
فقیر و سرگردان و درد فراق ...
دیگه میلی به نماز ندارم.
اگه گاهی در روز میخونم برای اینکه کسی متوجه نشه. اجباری برای نماز خوندن تو خونه ما نیست. همانطوری که تا بیست و چند سالگیم نبوده...
اما دلم نمیخواد اختلاف و دلخوریم با خدا رو کسی بفهمه.
قبلا هم گفتم . همونجوری که ادم وفتی تو خونواده مشکلی داره همه جا جار نمیزنه ... اینم همونجور. نمیخوام کسی بدونه از خدا بریدم...
فقیر ، سرگردان ، درد فراق...
اخه مگه میشه تو هیچی خدا کمکم نکنه ؟ نه کار نه زندگی ...
همین جور دارم برای زندگی دست و پا میزنم. ... نه کار ، نه پول ، نه زندگی ...
هیچیه هیچی؟؟؟
خب چرا ؟؟؟ اینهمه تلاش ککردم. ازش خواستم. دعا کردم . نذر کردم ؛ ادم خوبی شدم. خالص شدم. پاک شدم. عهد بستم ...
خب چرا ؟
جرا بهم توچهی نداره ؟؟؟
مگه میشه ؟؟؟ چرا منو به جال خودم رها کرده؟؟؟
درحالی که دور وریام همه ...
خب من دیگه بریدم. خسته شدم.
اون فال ، شاید فقط یه فال بود اما برای منی که دیگه بریده بودم ، برای منی که بعد از چندین سال صبوری ، لبریز بودم ... نقطه پایان بوده انکار...
من از خدا طلبکارم. اینجور احساس میکنم...
دیگه با هیج حرف و جمله ای نمیتونم خودم رو اروم کنم.
گاهی فکر میکنم تقصیر خدا نبود و نیست. من همیشه خودم رو نادیده گرفتم و برای دیگران دعا کردم.
اون روز رو یادم نمیره. تو اتاق خودم ، حدود 4 سال پیش ، سر اذان مغرب عشا ، به پهنای صورت اشک ریختم و از خدا خواستم که ، :
خدایا؟ لااقل یکی از ما دوتا خوشبخت شیم. اون یکی هم مجید باشه... ...
میدونی ؟ همیشه خودم رو نادیده گرفتم. گاهی فک میکنم استجابت همون دعاست و خواسته ی خودم. میدونستم اون روز صدام به آسمون میرسه. با تمام وجودم بود...
اما
نمیدونستم که خدا دیگه بهم توجهی نمیکنه و میگه همونی که گفتی ... فک میکردم خدا کریمه. رحیمه. بخشنده است و بزرگوار.
فک میکردم ارحم الرحیمن. فک میکردم ...
مگه میشه که خدا ...؟
امروز 7 دیماه 1394 هست و من 8 روز دیگه 34 ساله میشم. بی اینکه حاصلی تو زندکی داشته باشم و چیزی کاشته باشم...
میدونی خدا همراهم نیست. خدا دوستم نداره. خدا , هیج توجهی بهم نداره.
منم ؛ از زندگی خسته شدم. از خدایی که دوستم نداره و محلم نمیکنه خسته شدم. از این همه تلاش بی ثمر خسته شدم.
تا خدا نخواد هیچی پیش نمیره.
خواست خداست همه چیز. و
و
خدا ,
با من
یار نیست.
شب چله 1394
شب چله امسال هم مثه دوسال قبل یعنی 1392 ، مهمونی گرفتیم. شام و ... 15 نفر بودیم کلا .
خوش گذشت. اما خیلی خسته شده بودیم. رسما من به غلط کاری افتاده بودم...
اون شب سارا فال گرفت برای همه ...
مال من رو گفت : اوه . "م" ؟؟؟؟ خیلی داغووونه فالت. بذار نخونم ... بعد میدم خودت بخونی...
این فال بود :
غریب و عاشق و بیدل فقیرو سرگردان کشیده محنت ایام و دردهای فراق اگر بدست من افتد فراق را بکشم بآب دیده دهم باز خونبهای فراق کجا روم؟کجا کنم؟ حال دل کرا گویم؟ که داد من بستاند ، دهد جزای فراق زدرد،هجرد فراقم دمی خلاصی نیست خدای را بستان داد وده سزای فراق فراق را بفراق تو مبتلا سازم چنانکه خون بچکانم ز دیده های فراق من از کجاوفراق ازکجاو غم از کجا مگر که زاد مرا ما دراز برای فراق بداغ شق توحافظ چو بلبل سحری زند بروز دشبان خون فشای نوای فراق «حافظ » حرفی نیست برای گفتن. ..
رزومه
بالاخره برای یکی از رزومه هاییی که این 2 سال فرستادم تماس گرفته شد فورا.
یعنی دیروز رزومه میل کردم امروز یارو زنگ زده...
گفت تهرانین؟؟
...
حالا بقیه شو بعدا میگم... وقت ندارم. امروز دانشگاه برای درس کاداستر ارانه دارم و باید کمی اماده شم. ...
دلتنگی و اضطراب
بد جوری دوووور شدم.
امشب با خودم فکر کردم تنها راه چاره ام خداست. تنها دوای دردم خداست. باید دوباره بهش نزدیک شم. بادی خودم رو بندازم در اغوشش.
باید باهاش آروم بگیرم.
باید دردهام , تنهاییام , ناکامی هام , شکست هام , استرس ها و دلتنگی هام رو با حظور گرمش پر کنم.
باید بهش نزدیک شم.
خدایا؟ کمکم کن.
خدایا؟ رهام نکن لطفا.
منو به حال خودم وامگذار.
خدایا؟ دوستم داشته باش و جلوی دوست و دشمن روسفید و سر بلندم کن.
خدایا؟ شکرت . سپاسگزارم برای تمام داشته هام که بی منت بهم عطا کردی. سپاسگذارم.
کمک کن لایق و شاکر نعمت های بی پایانت باشم.
فال حافظ
تعبیر :
روزگار با تو یار شده و همه چیز بر وفق مرادت پیش خواهد رفت. طمئن باش اگر مانعی سر راهت باشد فقط خداست که دست تو را می گیرد. اگر همیشه در مقابل خدا بر خاک بیافتی در عی خطر خداوند تو را نجات می بخشدو یک لحظه ارامش خاطر و راحتی را با یک دنیا زر و سیم عوض نمی کنی. برای رسیدن به مرادت تلاش کن و نذر خویش را ادا فرما.
........................................................................................................
قسمتی از تعبیر در
http://hafezdivan.blogpars.com
"...
درطالع شما شادمانی و خرسندی و بهروزی فراوان دیده میشود . به شرط انکه به خدا توکل کنی و نیازمندان را از یاد نبری .
..."
حرف عجیب
مامان لیمو خریده بود. نفری به لیمو پوست کندم . پوست داخلی هم گرفتم و دونه دونه تو ظرف چیدم. یه سیب هم پوست گرفتم و از وسط نصف کردم و تو بشقاب گذاشتم.
مامان که مال خودشو گرفتو خورد گفت : ممنون . ان شاءالله خدا دوستت داشته باشه . خیر ببینی.
آره مامان گفت .
" انشاءالله خدا دوستم داشته باشه ".
؟؟؟؟
یعنی معتقده خدا دوستم نداره؟
چه دعای متفاوتی بود از زبون مامان.
دلم گرفت.
خدایا؟؟؟؟؟؟ دوستم نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره . انگار نداری. همه نشووونه های زندگی من , همه جفت زدن ها و تک اوردنهانم , همینو میگه. اینقد که مادرم این مدلی دعام میکنه.
خدایا؟ دلگیرم و دلتنگ.
شب بیداری و بچه داری
شنبه گفتن نیازی نیس. تا دیشب. دیروز از ظهر همین جور گرفتارشون بودم. تا شب. بازم نسترن حالش بد بود.
گاهی فک میکنم نسترن بهانه میگیره و همیشه بچه رو میندازه گردن مجید.
همین دیروز گفت بیا بریم بیرون کاموا بخریم. اومدیم خونه گفت وااااااااااای من دارم میمیرم و اینا...
بعدش گفت "م" ؟ تو میتونی امشب بیای ؟؟ یا به مامانم بگم بیاد.
چه جوابی میتونستم بدم. ؟؟؟ گفتم : میام.
خودش یعنی تشخیص نمیده؟؟؟ هر شب من باشم؟؟؟ خر گیر اورده ؟؟؟؟
گفت : تعارف نکنی هاااا. نمیتونی بگو مامان بیاد.
گفتم : میام.
حسابی کلافه بودم. تمام گردش و تفریحشو میکنه شب به بچه داری که میرسه بی حاله و نمیتونه.
چن بار خواستم حرف اون روزشو بهش پس بدم و بگم :
زوووود خوب شو. امشب تو میدونی و بچه ات. غلط میکنه هرکی پاشو اینجا بذاره. مجید قرص میخوره و میخوابه . تو میدونی و بچه ات.
اینا حرف های اون روزش بود وقتی مجید مریض شده بود. خدا زد تو کمرشو خودش حالا مریض شده.
اما بیچاره من که دو هفته اس باهاشون گرفتارم.
امشب دیگه قراره مامان بره بالا ...
عجب گرفتاری شدیم هاااا.
میدونی دلم از این میسوزه که اینا بعدا دیده نمیشه. فردا و فردا هااا , حتی همین یه ساعت بعد دیده نمیشه و محبت ها چشم نسترن رو نمیگیره.
پ.ن 1) خدایا لطفا کمکم کن. لطفا
پ.ن2) خدایا؟ ازت دووووور شدم. کمکم کن دوباره بهت نزدیک شم.
خدایا؟ منو در آغوش بگیر
خدایا؟ لطف و محبتت رو ازم دریغ نکن.
خدای خوبم , هر چی به خیر و صلاحمه رو برام رقم بزن.
خدای مهربونم جلوی دوست و دشمن , از همه مهمتر خدا و پیغمبر , روسفید و سر بلندم کن.
خدایااااا , تنهام نذار و منو به حال خودم وا مگذار.
خدایا؟ یارم باش. کنارم باش. قرارم باش.
پ.ن 3) خدایا ؟ سپاسگزارتم.
سرما خوردگی و ... 2
دیروز ساعت 2 کلاس داشتم تا 4.5.
1 از مغازه حرکت کردم که برم بانک مسکن بعدشم سریع خونه و ناهار و حرکت .
تو راه نسترن رو دیدم که داشت ماما نش رو می رسوند نگهداشت . گفتم نه باید برم بانک و یکم هم خرید دادرم. خیلی عادی برخورد کردم و با مامانش هم گرم برخورد کردم.
وقتی جلوی در خونه رسیدم نسترن هم همزمان رسید. اونم یکم کار داشت بیرون.
من در و کلید انداختم و باز کردم. اما طبق معمول کل در پارکینگ رو باز نکردم. به این بهونه که من دیرم شده و باید ناهار بخورم و برم ...
ساعت 4 از تلفن مجید اس ام اس داشتم.
کلاست کی تموم میشه ؟؟ بریم خرید ؟؟ ( نسترن).
میدونستم تو این مریضی چند روزه ترانه بیرون رفتن یه نوع منت کشیه .
دادم 5 ...(شهر خودمم ).
گفت : پس بریمو ..
کلاسم تموم شد به مجید زنگ زدم که کجا ؟
گفت نمیدونم نسترن خونه اس.
زنک زدم نسترن گفتم اماده شوو
تو خیابون همو دیدیم. هنوز نمیتونستم باهاش گرم باشم. اما فهر هم نمیتونستم باشم...
کم کم یخم باز شد باهاش.
برام خوراکی های مورد علاقمو خرید.
بعدش رفتیم مغازه پیش محید. اونجا در مورد دیشب حرف شد.
نسترن گفت : واااای من خسته ام. تو میای امشب م ؟؟
گفتم : من غلط بکنم بیام
مجید گفت : افرین . واقعا.
گفت : من به تو نگفتم
گفتم : پس به عمم گفتی ؟
محید هم گفت : به م گفتی دیگه . م گفت میام.
گفت : نه من اونطظوری نگفتم.
گفتم : چظ.ری گفتی خب. بگو بدونیم.؟
گفتم خلم بیام بازم فحش بخورم مگه ؟
بعدش حرف تو حرف شد ...
بعد از نیم ساعت حرکت کردیم بریم خونه. تو راه قرار بود برای ترانه کاپشنی رو که دیدیم بازم نگاه کنیم و به باباش نشون بدیم.
بازم حرف همین شد.
...
گفتم تو با شوهرت دعوا میکنی فحششو منه بیچاره باید بخورم ؟
مجید هم طرفداری منو میکرد.
البته دعوا نبود ها . بیشتر حالت شوخی و سر به سر گذاشتن . اما حرف ها جدی با لحن شوخی.
گفت : من بگم غلط کردم خوبه؟؟؟؟؟؟؟
گفت : تو نزدیک بودی و ترکش تو روگرفت دیگه. بعدشم "مامان س "( مامان نسترن) ؛ که اولین نفر بود بعد اون حرف اومد.
گفتم عجب پروویی . یعنی مامان س هم غلط کرد؟؟
گفت : نه . یعنی به همه گفتم ...
رفتیم تو مغازه و کاپشن شلوار خریده شد. خونه که اومدیم گفت بریم بالا به مامان نشون بدیم. مامان بالا بود ترانه رو نگه داره.
گفتم : من نمیام بالا.
نشنیده گرفت و رفت.
واقعا دلم میخواست تحریم بشه و نرم.
با مجید وسایل رو بردیم بالا و جلوی در موندم گفتم من تو نمیام. مامان ؟ بیا بریم. اومدم دنبال تو .
دستم رو کشید تو گفت بیا مسخره بازی در نیار .
خلاصه اینجوری شد که همه چی باز ختم به خیر شد.
بعد از اون که با مامان پایین اومدیم همون دیشب 2 بار دیگه بالا رفتم. یه بار رفتم کدو تنبل براشون بردم. یه بار هم نیمی از کوکوی مرغ رو که مامان درست کرده بود براشون بردم.
به هر حال این بار هم ختم به خیر شد ...
خدایا شکرت. سپاسگزارم
سرما خوردگی ترانه ( بی حرمتی نسترن )
این روزا حس نوشتن نیست. برای همون کم مینویسم...
اما این مهمه و باید بمونه.
سه شنبه غروب مامان نسترن تو خیابون خورد زمین و پیشونی و دماغ و صورتش زخم و زیلی شد. رفتن بیمارستان ... 3 تا بخیه میخواست پیشونی که گذاشتن فردا صبح یعنی چهارسنبه صبخ دکتر متخصص بیاد. ..
یادم نیست چرا ؟ اما من و مامان طبقه بالا بودیم که تلفن زنگ زد . ساعت حدود 10و شرح ماجرا داده شد. نسترن و مجید پاشدن رفتن و من ومامان ترانه رو نگه داشتیم... مجید هم اوضاع معده اش اصلا خووب نبود...
خلاصه اومدن...
چهارشنبه صبح ترانه رو پیش مامان گذاشتن و نسترن رفت سر کار . من دانشگاه و مجید با پدر خانوم و مادرخانومش بیمارستان...
تا ساعت 4 -5 کارشون طول کشید و بیمارستان برای 3 تا بخیه هزار تا ازمایش و فلان کرد ... ( خصوصی بود پول بگیره دیگه). برای 3 تا بهخیه اکو و نوار قلب و کوفت و زهر مار . ...
بگذریم که به اصلش برسم
مجید 1 اومد ناهار خورد . نسترن حدود 3 اومد ناهار بخوره و بره. بعدش رفت خونه مامانش که عدا درست کنه . در این بین مامان دید ای وااااااااااااای بچه تب داره و داره تو تب میسوزززه. خلاصه به مامانش زنگ زد و بعدش باباش اومد تب سنح اورد و پاشویه و الخ و قطره استامنیفون... ساعت 8 مامانش اومد . تب داشت اما بهتر شده بود...
شب مجید معده اش باز کار دستش داد. ساعت 9.5 شب من و مامان رفتیم داروخونه و آمپول خریدیم و برگشتیم.... تب بچه ، اوضاع معده ممجید. ...
مجید خواست که شب من و مامان بمونیم و نسترن رو با 2 تا مریض ( ترانه و مجید) تنها نذاریم. مجید تا 2 شب اوق عیق زد و افتضاح اصلا...
5 شنبه صبح باز پیش مامان بود. صبح ساعت 9 زنگ زدم که نسترن بچه باز تب داره. مامان میگه حتما دکتر نوبت بگیر و پشت گوش ننداز. ترانه عطسه و سرفه هم میکنه . سرما خورده...
(دکتر ترانه فقط روزهای فرد هست. اونم 9 صبح باید برای عصر نوبت گرفت. ) . نسترن گفت : خووب شد یادم اوردی . یادم رفته بود. الان زنگ میزنم...
اون روز ناهار بجه ها بازم پیش ما بودن. ناهار که خوردن راضیشون کردیم برن بالا بخوابن و بعد بیان چایی بخورن و ترانه رو ببرن بالا... چند شب بود که ترانه شبا خیلی بدخواب بود و بچه ها هم بیخوابی داشتن. بعدش هم خستگی بیمارستان مامان نسترن و ال و بل...
خلاثه راضی شدن ترانه رو پایین گذاشتن و رفتن بالا خوابیدن...
مجید اوضاع معده اش خیلی بد بود. نسترن ر ضایت داد که با من بچه رو ببریم دکتر...
نسترن رو تو مطب نگه داشتم و رفتم دنبال دارو . چون گفته بود حتما بیارین نشون بدین. ساعت 8 بود...
رفتم گرفتم. یکی رو نداشتن... برگشتم نشون دادم و دکتر گفت :نه . اینا نه ...
دوباره قرار شد برگردم. به نسترن گفتم برگردیم خونه . تو و ترانه خونه بمونید من خودم برمیگردم میام دارو رو عوض میکنم. ..
تارفتیم خونه و من برگردم حدود 9 شده بود... تو دلم گفتم 2 شب , من 9 شب زمستونی و خلوت تو خیابونا دنبال دارو میگردم... خلاصه داروخونه ها رو زیر پا گذاشتم و دوبار برگشتم دکتر و نشون دادم . ترانه سرمای شدید خورده بودذ. اینقد شدید که بچه 8 ماهه شربت سفکسیم داده بود و یه عالمه دارو ...
ساعت از 9.5 گذشته بود. ترانه عذا نمیخورد. تنها چیزی که دوس داره نون سنگگه. نونوایی باز بود و سنگگ خردیم براش. .. حدود 10 رسیدم خونه و دارو رو دادم. ترانه نون سنگگ رو که دید ذوق دوق کرد. انگار میقهمه و میشناسه جدی جدی. خب رفته تو 9 ماه دیگه...
مجید ازم تنشگر کرد و کگفت این روزا همه زحمتمون با توئه. برو 10 بیا بالا . شب اینحا پیش ترانه بمون. من فعلا توانشو ندارم...
جمعه و شنبه شب رو به درخواست اونا شب 10 رفتم اونجا مواظب بچه باشم تا بتونن کمی بخوابن...
تاااااا دیروز یکشنبه.
عصر 4 باید میرفتم رشت . نوبت دندون پزشکی. .. از مامان خواستن ساعت 3 بره بالا بچه رو نگه داره تا اگه شد اونا بخواین کمی...
وقتی اومدم ساعت 7 بود. رفتم وسایلم رو گذاشتم و رفتم بالا به ترانه یه سر بزنم و برگردم. مامان گفته بود ملی بچه سرفه کرده و نسترن اشکش در اومده و ال وبل...
رفتم بچه رو دیدم و مجید گفت : فردا چی کاره ای ؟؟
گفتم : صبح میرم مغازه. 3 میرم دانشگاه .بعد عصر باز برمیگردم مغازه. ( مغازه تعییر دکور و پنل داریم. یه هفته بیشتره بخاطر شرایط نصفه مونده. ). گفتم عصر میام اگه حالشو داشتی اونا رو جابجا کنیم. یهو نسترن گفت :
واااای فعلا ول کنید
حرفش به اینحا که رسید حرفش رو قطه کردم و گفتم : باشه باشه. بمونه برای بعد.
مجید که دراز کشیده یود لبخند زد بهم و یه چشمک زد. مکث کردم و با اکراه گفتم " نکنه امروز درست کردی ؟؟؟
گفت یه قسمتی رو اره.
نسترن فریادش بلند شد : رفتی بازم اونجا کار کردی . هنوز خوووب نشدی . ما یه هفته اس با بچه گرفتاریم. اصلا تو امشب باید بیدار بمونی و بچه ات . منم قرص خوااب میخورم و میخوابم.
برای اینکه دعواشون رو تموم کنم آروم گفتم : من میام شب.
نسترن ادامه داد غلط میکنه هرکی هم پاشو تو خونه من بذاره. بعدشم رفت تو اتاق
کپ کردم. بغض شدیدی کردم. ترانه تو بغلم بود. می بوسیدمش که بغضم کم شه و بتونم بچه رو بذارم و حداخافظی کنم... 2 دقیقه شد. بچه رو دادم دست مجید. گفت بیا بچه رو بگیر.
بیییییییییییییییییچاره مجید . طفلی. اینقد خجالت کشیده بود. نمیدونس چی بگه.
اروم و زیر لب گفت : ببخ
اومدم پایین . بغض بدجوری گلومو گرفته بود. سعی میکردم پایین بدمش که مامان عصه نخوره...
میدونستم بعد از اومدنم پایین ؛ مچید حتما باهاش کار داره و اعتراض خواهد کرد.
برای مامان همه چی رو تعریف کردم.
خیلی نمک کوره. و بی ادب. این همه زحمت کشیدم براشون. تا 10 شب دنبال دارو گشتم براشون...
میدونستم که دیر یا زود زنگ میزنه و عذر خواهی میکنه طبق معمول.
به مامان گفتم : بهش میگم اولین بارت نبوده که...
رفت داروی ترانه رو دوباره با دکتر چک کرد و تعویض کرد. چون بچه شربت رو به هیچ وجه نمیخورد...
...
موقع برگشت نون سنگگ کرفت و اومد. و داد به مامان پایین پله. و رفت بالا.
10 دقیه بعد زنگ زد و از مامان خواست گوشی
............................................
اینجا مجید اومد و مجبور شدم ببندم صفحه رو . خب میگفتم
اره
زنگ زد .و به مامان گفت گوشی ر و بده به من.
گوشی رو گرفتم و خیلی عادی و مقه همیشه گفتم :سلام.
گفت :سلام ؛ شام میخوردی ؟؟
کفتم :اره . تازه شروع کرده بودیم.
کفت : من به تو توهین نکردم. صداش بعض داشت. بعضش بدجوری ترکید.مجید میگه تو توهین کردی.
(نو دلم گفتم خب معلومه که توهین کردی . اگه به من توهین نکردی ، پس به عمه ات توهین کردی ؟ )
گفتم : اشکلالی نداره .خب اعصابت خورد بوده دیگه.
با گریه گفت : مجید میگه تو توهین کردی.
من بازم همون حرفم رو تکرار کردم. : خب اعصابت خورد بوده دیگه .
بعدش یهو گفت : وای ترانه سرش خورد به میز و قطع کرد.
هیچی بهش نکفتم اما ،
دلیلی نداره که تو با شوهرت دعوا میکنی به من توهین کنی که . مجید کلی خجالت کشیده بود بیجاره.
بار اولت نیست این مدل توهین ها . سال اول ازدواحتون هم وقتی سرما خورده بودی و باز همین مدل بیرون کردی و توهین کردی.
بعدش زنگ زدی عذر خواهی و این حرفا ...
کلا توهین زیاد میکنی و هر بار ندید گرفته میشه. بسه دیگه .
من میگم اگه مجید به خونواده تو اینطوری توهین کنه تو چی کار میکنی ؟؟؟
خونوادت چی کار میکننن؟؟؟؟
اصلا نه ؛ من خودم این مدل رفتار باهات بکنم تو چی کار میکنی ؟؟؟
چند بار باید ندید گرفت. چند بار باید درک شرایط کرد؟؟؟ چند بار باید کوتاه اومد ؟؟؟ خب بسه دیگه . یکم شعور و ادب هم خوووب چیزیه بابا.
در شرایط عادی و شوخی و خنده منو نسترن خیلی حرفها به هم میزنیم . شاید این تو شوخیهامون اگه بود یه حرف ساده میبود. خیللی ساده. اما تو شرایط جدی ، ...
خلاصه . 10.5 دوباره زنگ زد. باز به مامان گفت گوشی رو بده به من . از طرف ترانه مثلا گفت : عمه ؟؟ نمیایی؟؟ من منتظرتم.
منم در جواب ترانه گفتن : سلام بلامی سر. نه . نمیام.
گفت : چرا عمه؟ من منتطرتم. بیا پیش من بخواب.
گفتم دیگه خوووب شدی قربونت برم.
گفت : نه خووب نشدم ...
بعدشم شروع کرد به اینکه دکتر چی گفت و این حرفها .
منم عادی جوابش رو میدادم. اما صدام خیلی گرفته بود. از اون گرفتکی ها که وقتی سردرد دارم صدام میگیره.
گفت : صدات گرفته . سرت درد میکنه ؟
گفتم : نه . اصلا.
گفت : پس خستگیه. رفتی رشت و اومدی . ...
گرفتگی صدام از ناراحتی بود....
گفت : مجید میگه با مامانش قهری .
خودمو زدم به اون راه و گفتم :با مامان کی ؟
گفت : با مامان ترانه .
گفتم : قهر نیستم.اگه بودم که حرف نمیزدم.
گفت : از اون مدل " خانه سبز" ی ها قهری دیگه. قهری اما حرف میزنی . ( تو فیلم خانه سبز خسرو شکیبایی و رامبد حوان سالها قبل , قانون این بود که اگه قهر کنن باید حرف بزنن.)
گفتم : نه.
اونم ادامه نداد و
میدونی ؟ بخاطر برادرم و زندگیش باید کوتاه بیام که اومدم. باید حرفی نزنم که نزدم .
روز اول قرارمون با مامان این بود : اگه براردم رو دوست داریم باید زنش رو دوست داشته باشیم.
هرچه بیشتر زنش رو دوست داشته باشیم اون هم شوهرش رو بیشتر دوست خواهد داشت و بهش کنتر سخت میگیره و زندگی شاد تری خواهند داشت.
بازم هییچی نگفتم. کوتاه اومدم. اما بالا نمیرم فعلا. تا ببینم چی پیش میاد .
دلم میخواست بهش میگفتم این حرفت دومین بار بود که تکرار شد. سومین بار هیچ تضمینی به بخشش نیست. ( سرماخوردگی سال اول و الان .)
دلم میخواست بگم : قرار نیست که تو با شوهرت دعوا میکنی به من بی احرتامی کنی .
دلم میخواست میگفتم : اگه مجید این مدلی با خونوادت رفتار کنه چی کار میکنی ؟؟؟
دلم میخواست میگفتم : تا حالا چند بار بی حرمتی کردی و ندید کرفتم ؟؟؟
اما به احترام برادرم ، سکوووت کردم .سکوت .
ر
دکترها
1) اقا اینا همّشون دکترن شوهراشون هم دکتر. یکیشون همه امریکاست . فک کن جالا تو ...
هرچقد گروه بچه های لیسانس رو دوست دارم این گروه بهم نمیچسبه. یه جوریه برام. با اینکه هنوز خیلی کمیم حدود 12 نفر ، اما هیچ محبت و گرمایی دیده نمیشه. اگه باشه فقط لفظشه. حقیقی نیست...
..
2) گر نگه دار تو انست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. ...
3) چی بگم ؟ از خودم و روزگار چی بگم؟؟ گاهی مثه الان دلتنگ هم دیگه نمیشم.یا دلگیر ...
4) میخوام برم دفتر " م ف " ساعت 7 قرار دارم. کم کم باید حرکت کنم. یکم سختمه. زنگ زدن بهش و غیره...
چه میشه کرد. ؟ باید برای زندگی تلاش کرد.
میدونی ؟ سحر هم تو گروهه. همون سحری که فقط به من گفته و من میدونم که نتونست تو ایران تو مراغه گیاهپزشکی بخونه و مشروط شد و اخراح شد. بعدش فرستادنش بلافاصله فیلیپین. اونجا دندونپزشکی خوند و بعد ازدواج کرد و اونحا تخصص گرفت و الان یه خانوم دکتره.
کسی که تو دانشگاه ابزان نتونست یه لیانس بگیره حالا خانوم دکتره. ...
5) زندگیه و سرنوشت....
6) خدایا ؟ سپاسکزارم.
حس نا خوب
خیلی قبل تر ، یه گروه از بچه های لیسانس تو تلگرام تشکیل شده بود. خوب و دوست داشتنی و اینا. حدود 12- 13 تا دخترای لیسانس.
امروز بعد از چند روز اومدم مغازه . سیستم رو که روشن کردم دیدم یه گروه از بچه های قدیمی تشکیل شده. بچه های مدرسه. اقا تو این 8 -10 نفری که اومدن همّمشون دکتر پزشک . یکی هم استاد دانشکاه یه دانشگاه دولتی . فقط من بینشون هیچی شدم. احساس قشنگی نیست اصلا. حس ناخوب. تازه همشون هم متاهل اند.
نمیدونم من کجای زندگی ام. تو کار ؟ تو شغل ؟ تو موقعیت اجتماعی ؟ تو تشکیل خونواده ؟ ...
مگه میشه همه چی با هم بلنگه؟؟؟ مشکل کار کجاست؟؟؟
اوه . نه . شورا هم مجرده. اما خب متخصصه. بیهوشی امسال فبول شده ...
عاشورا
1) خداروشکر که اینجا هنوووز امنیتشوو داره. جدا خدارو شکر. توهم بودن همه چی مسجـّل شد برام.
2) امروز عاشوراست. هوا خیلی خیلی عالیه.
3) تونستم بخشی از نوشته های وبلاگم رو برگردونم با https://archive.org/web
وقت برد. اما بخش رو تونستم برگردونم. (اسفند 92 - فروردین 93 - مهر و آبان و آذر 93) اما نوشته های ثبت موقتش همون ها که خصوصی بود رو نه . نشد که برگردونم.
و البته ( اردیبهشت تا شهریور 93 ) یعنی 5 ماه رو هم نشد برگرده.
از وبلاگ بعدیش یعنی نوبت طرب بلاگفا هم دو هفته از فروردین 94 رو برگردوندم
بانابراین در نهایت از
( اردیبهشت تا شهریور 93 ) و ( اذز 93 تا فروردین 94 ) در مجموع چیزی حدود 10 ماه رو نشد بازیافت کنم.
دلم میخواست بهمن و اسفند و 93 و همینطور فرردین 94 رو میداشتم. دور و برای تولد ترانه و ماجراهاش. خوشی ها و نا خوشی ها و حوااشیش . و
و نامه ای که برای پدرم نوشته بودم و تبریک پدر شدن پسرش ( تولد ترانه )
4) امروز ظهر عاشورا دعا کردم و شعله زرد نذر کردم....
5) خدایا شکرت . دوستت دارم زیاد. سپاسگزارم
آرامش
اینجا رو سبک کردم. هر انچه که ناشی از تست تکنولژی و نرمافزار و ال وبل رو منتقل کرده بودم رو همه رو حوصله به خرح دادم و دونه دونه پاک کردم. بعدش گفتم : آخیییییییش . راحت شدم .
هرچند بعد از مرگ سهرابه شاید. اما مرهم دل رستم که میتونه باشه. ها؟؟؟
آره بابا. بی خیال. اینحا کسی نیست و میشه مثه نوبت ظرب بلاگفا و نوبت طرب پرشین بلاگ توش فرییییییییییییییییاد زد..
راحت شدم و احساس خوبی دارم که پاک کردم اون قبلی ها رو.
اما همه چی ممکنه. تو همین جند روزی که اشتباه کردم یهوووو دیدی یه آشنا گفت : زیییییییییییینگ ...
اگه من خودم بودم این شرایط برام پیش میومد "سک سک " میکردم ؟؟؟ یا نه یواشکی میخوندمش ؟ آآآآآآآآآآآآآا . نمیدونم. به خیلی چیزا بستگی داره. ارزش طرف برام ، شرایط اون طرف و ... اما یه چیز رو خووووب میدونم از اینکه اینحوری یکی رو پیدا کنم احساس فوق العاده ای خواهم داشت شاید تو مایه های حس کریستفکلمب موقع کشف قاره امریکا مثلا... بعدش از اونجایی که نمینتونم جلوی دهن میارک رو بگیرم ناشناس لب به سخن میگشووووووووووووودم.
جدا از ترس و حتی توهم همیشگی خوندن اینجا توسظ سایه هااا ، فک میکنم هنووووز میشه اینحا فریااااااااااااااااااد زد. ییعنی حالی از سکنه اس.
اصلا امروز روز خوبی بود خوبی هست. بعد از چندین روز بارون و سیل ، صبح که افتاب رو دیدم میدونستم روز فوق العاده ای خواهد بود. گرم و نورانی و پر انرژی . خوب وقشنگ. روز عالی . به به .
خدای قشنگم دوسسسسسسسسسسست دارم . یه عالمه .
صندوق بیان و بلاگفا
هرانچه مونده بود از وبلاگ هی گذشته رو بک گرفتم و ریختم تو صندوق بیان.
تو پرشین بلاگ بک اپ ناجور بود. منم ثبت موقت ها رو همونهایی که خصوصی بود رو عمومی کردم و از رو صفحه اصلی کپی کردم و رختم تو ورد و بعدش بوووووووم. وبلاگ رو منفجر کردم. ...
حیف که هیچی از نوبن طرب در بلاگفا باقی نموند. همممممممممش پرید.
نوبت طرب تو پرشین هم الان ترکوندمش... اما نوشته هاش رو دارم. این خوبه.
یک سال اخر از زندگانیم گله دارد هم همش پریده (سال 93 ) . حق دارن میگفتن بلاگفا خر است.
تکرار
بازم بحث همین بلاگ و اشتباه انتقال ...
همون بحث از اینجا رونده و از اون جا مونده. گول خوردم . گول خوردن یعنی اینکه بدون فکر حرفی رو باور کنی و دست به عمل بزنی. و
و امان از کنجکاوی من. اوف. لعنتی.
میدونی ؟ گفت که هرچی تو بلاگفا پریده رو ما برمیگردونیم. همون موقع گفتم : زرشک. وقتی سرور اصلی نشد و ال وبل , چه ادعای مزخرفی ...
اما خب با اینکه میدونستم چرند میگن امتحان کردم. چریده های بلاگفا که هیچچچچچ. داشته هاش هم قدرت نداشت انتقال بده... بعدش هم نمیدونستم این سبکی انتقال میده. با همون اسم و رسم و فلان و بسار...
میدونی؟ همیشه همین جوری فک کنم. آدمی که خونه به دوشه و مدام اساس کشی میکنه همیشه ضایعات داره و خسارت و الخ و دولخ.
یه جورایی فک میکنم شاید عمر فضای مجازی هم تموم شده. نمیدونم .شاید. فقط شاید . بهترین دورانم تو وبلاگ , توی جوانیم ... بود. دوستای خیلی اندک اما دوست داشتنی . پری , بانو آبینه دوست داشتنی و موقر و آروم , دکتر سارای شر , عباس اینجا و بهزاد اونجا , آقای راد و پارسای متفاوته ...
گاهی فک میکنم بلاگفا خیلی جفا کرد. همه ی اونچه رو که تو وبلاگ نوبت طرب نوشته بودم کل زمستان 93 وبهار 94 رو پروند. اونجا خیلی برام مهم بود. دلایل رفتم از بلاگ قبلی , بدنیا اومدن " ترانه " , نامه برای پدرم برای پدر شدن پسرش و کلی درد و رنج و شادی و تصمیمات و کانجار رفتن برای دانشگاه و وردم و عکس العمل های دانشگاه و ...
اونجا خیلی خیلی مهم بود برام. خیلییییییییییی زیاد توش
...
حال و حوصله نوشتن نیست. دلم میخواد کمی حرف بزنم و بنویسم اما واقعا دل و دماغش رو ندارم. اینجا شلم شوربا شده. قر و غاطی. بدجوری .
پ.ن1) ها ها ها . امروز از داشنگاه اس ام اس داده بودن " دانشجوی گرامی , پاشو بیا دانشگاه . وگرنه درساتو حدف می کنیم هاااا ..." نسترن میگه پاشو برو دیگه.خوبه درساتو حدق کنن؟؟؟ گفتم :بابا نا سلامتی من پیشکسوتم هااا...
پ.ن2) خدای قشنگم دوست دارم. شما چی ؟؟؟ :-(
در هم
اول محرم رسید . مراسم دیشب علم بندی خونه حاج خانم اینها خووب بود... باروون بود. اما خووب بود...
هوا سرد شده. دوست ندارم...
بارون ، هوای سرد ، روزهای کوتاه ، برام لذت بخش نیست...
من دلم آفتاب میخواد. آفتاب دلچسب ، که گرماش به روح و جسم آدم نفوذ کنه و آدم باهاش جوون بگیره و روحش تازه شه.
بقول سالار عفیلی
" دلم هوای آفتاااااب کرده است. دلم هوای آفتاب کرده است ...
... به نام و نامه و پیام ، چراغ مرد خسته رااا ،،،، کسی نمیفروزدش
...
دلم هوااااااااااااای آفتاب کرده است.."
این دیگه هوای گیلانه. سرد و بارونی و ...
دلم نوووور میخواد. گرما ، آفتااااب ،
دلم بهار میخواد. بهااااااااااار دل انگیز.
بی احتیاطی
بدجوری گند زدم باز .
همه جا رد گذاشتم انگار.
بی احتیاطی کردم بدجوری. استرس دارم. هم خونواده منظورم کسایی که به سیستم هایی که ازشون استفاده میکنم دسترسی دارند و هم دوستان قدیمی وبلاگ...
استرس دارم هر لحظه . درست مثه کسی که توهم تعقیب توسط یه شبه شبح رو داره. اما اینکه درسته یا غلط ؟ اینکه توهمه یا حقیقت... نمیدونم. اما حوصلشون ندارم برای پایان دادن به این استرس هم تقلایی کنم و چیزی رو حذف کنم یا هرکار دیگه.
میدونی ؟؟؟
نباید بقیه وبلاگ ها رو انتقال میدادم. اشتباه کردی دختر . اشتباه.
تااااااااازه. اونم که عرضه انتقال و مهاجرت دادن نداشت و بلوف میزد. همه نصفه و نیمه اومد اینجا. یعنی اینکه کار نصفه انجام شد و فقط با اینکار رد گذاشتم از خودم و یه استرس و وووو
اصلا باید برای گند هام شماره بذارم. تقریبا همیشه " بی دقتی " میکنم که نتیجه اش میشه گند زدن. اینبار هم بی دقتی کردم و هم محتاط نبودم.
محتاط بودن لازمه فضای مجازیه.
...
پ.ن1) خدایا؟ شکرت. دوست دارم. کاش
کاش
کاش , شما هم کمی دوستم داشتی.
پ.ن2) خدایا .ببخشید. بابت تماااام بدیهام. تمام ناشکری هام و تمّااااااااااااام خطاهایی که خواسته و ناخواسته انجام میدم. ببخشید. معذرت میخوام.
خوااب
1) اون پوله کلا جابه جا شد همون دیروز شکر خدا...
2) از وقتی اومدم دلم همین جور آشوبه. یه استرس و اظطرابی دارم که نمیدونم بابت چیه....
3) دیشب خواب قشنگی دیدم. نه قشنگ هااا . آرامش بخش . از همونا که دلم میخواد. کوتاه بود. اما وقتی بیدار شدم حس قشنگش رو داشتم همراهم .
چیز خاصی نبود.رو تخت بودم. جایی شبیه بیمارستان. یه اتاق یه تخته. کسی که اومده بود منو ببینه شب افروز بود. انگار که دکتره. من جدی بود و متحیر . اما اون موهامو نوازش کرد .جسش تو خواب به خوبی منتقل شده بود... هرچی که بود دوست داشتم.
4) خدایا؟ میدونم بدم. خیلی بد.
چی کار کنم ولی.
سعی میکنم خوب باشم . اما خسته شدم از خووب بودن.
خووب بودنی که نتیجه نداشته باشه ، خووب بودنی که شما نخوای منو ، چه فایده ای داره؟؟؟؟
5) امروز صبح باز شبه آرش رو دیدم. مادربزرگش رو سوار میکرد. حالا فهمیدم که اون خانوم مادربزرگشه. پس خونشون همین جاهاست. اما چهارمین خونه اس. نه پنجمین.
فک میکردم محل کارش اینجاست . اما با دیدن اینکه داره اون خانوم پیر و عصا دار رو سوار میکنه و وسایل اون خانوم تو دستشه فهمیدم خونشون انگار همین حاست.
اگه خونشون اینجا باشه آرشه بودنش قوت میگیره. اما میدونم نیست.
خییعلی دلم میخواد ارش رو ببینم. خعلی.
6) خدایا شکرت. ببخشید.
دوست دارم . میشه شما هم دوستم داشته باشی.؟؟؟
"گند "
یک گندی زدم در حد تیم ملی .
باید بابت چک برگشتی مشتری ، به صاحب حساب کارت به کارت میکردم. اششششششتباه کارت به کارت کردم به حساب نفر قبلی که پولش تسوبه کرده بودیم. باز 3 تومن ( 3 ملیون تومن) ریختم به حسابش.
وای . مجید کلی عصبانی بود. راستم میگه. زنگ زدم کارخونه که حالا چی کار کنیم.؟؟؟ اونا هم عصبانی بودن. میگفتن حالا جه حوری از یارو بگیریم ؟؟؟ ما شاید یه فاکتو بیشتر کار نکرده باشیم با اون یارو. چه حوری پولو ازش بگیریم؟
حالا داریم پیگیری میکنیم ببینیم چی میشه.
گفتم خبرشو بهم بدین.
راستش من یکم ترسیدم فقط. اما فک نمیگنم مشکل خاصی پیش بیاد. یارو ناشناس که نیست. کسی بوده که برای کارخونه قطعات تهییه میکرده. دزد و کلاهبردار که نیست که. همین هفته قبل چهار ملیون وسیصد تومن به حسابش ریختیم.
شاید یکم اذیت کنه بابت پس دادن این 3 تومن اشتباه. مثلا چند روز عقب بندازه که وقت ندارم و وقت نشد کارت به کارت کنم و این حرفا . اما در نهایت میده.
امیدوااااااارم ادم خوبی باشه و بهمون استرس وارد نکنه و فوری تا ظهر یا نهایت تا شب پولو کارت به کارت کنه "ان شاءالله ".
دوازده تا صلوات هم نذرکردم کار خیلی زود و بی دردسر انحام بشه تا ظهر.
در نهایت مقصر منم.
اشتباه اول و اخر از من بود.
ان شاءالله که تا اذان ظهر درست میشه و یارو ادم با خدایی باشه و اذیت نکنه.
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
این بچه بازی خسته شدم. مسخره اس. داشتم میومدم تقریبا 3.45 بود. نبش پاسای تماشا داشت میپیجید که منو دید. سنگینی نگاه رو دیدم. مسیر من مشخص بود. به سمت مغازه میومدم. 20 متر بالاتر بلوار رو دور زد و از کنارم رد شد. اون مسیر باز بود و هزارتا کوچه پهن داشت از هر طرف . یعنی پیچیدن و دور زدن یک درصد هم معنی نداشت. حتی اگه یکی مسیر رو اشتباه بره و پشیمون بشه صد البته که حداقل 10 تا مسیر در هر دوسمت راست و چپ داره به شکل میانبر...
تا اینجا باز هیچی. اونجایی حرصم دراومد که از یکی از همین خیابون های فرعی دور زد و مجدد از کنارم در اومد. ( از قیام زد و کنار ورزشگاه از کنارم دراومد. ) خیلی خره. بعدش جالبه که مثلا نگاه نمیکنه و توجهی نداره. اما این کارا خیلی بچه بازیه. واقعا رفته رو اعصابم. حرصم در اورده و عصبیم کرده.
مدتهاس که با این قضیه درگیرم. اوایل فک میکردم شاید ارشه. بعدش دیدم نه. واقعیتش من دنبال ارشم. اما از هیچ راهی نشد که بفهمم ...
برای اینکه کمی اروم شم بازم هم تفعلی زدم به حافظ. تفعل به حافظ هم تفریحه و هم ارامش.این بار به
قصد هر دو . تفریح و ارامش رو میگم.
"سرگشته"
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست /دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد/گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی/طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار/مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد/هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز/زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم/کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم/که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست/کیست آن کس سر پیوند تو در خاطر نیست
پ.ن 1) غزل قشنگی بود
پ.ن 2) فک کنم همین جا دیگه موندگار شم. بعد از 2-3 تا بلاگفا و 2 تا پرشین بلاگ ...
خواستم همه چی رو بریزم اینجا. دیدم نمیتونه . بخش خیلی کوچیکی رو مهاجرت میده. یه .کاری امروز به ذهنم رسید. وبلاگ های قبلی رو از رو پشتیبان ، اینجا تو صندوق بیان نگه دارم.
اگه بخوام از رو پشتیبان ، از مهاجر استفاده کنم همه رو منتشر میکنه. در حالیکه ااونحا تو بلاگفا خیلی ها خصوصی بود. ثبت موقت میکردم مطالبی رو که میخواستم کسی نبینه و نخونه و تقاضای رمز نکنه.
بنابراین فک کنم بشه از رو پشتیبان ، تو صندوق نگه دارم. اگه بشه همه رو همین کارو میکنم.
حالا هرچی که با مهاجر اومد اینجا که هیج . دیگه جذف نمی کنم .
اه اه اه . لعنت به تو . چرا این کارا رو میکنه. الان برای اولین بار دیدم از جلوی معازه رد شد و یه دختره سوار ماشینش بود. نیشش هم تا بناگوش باز بود. یه نیم ترمز زد جلوی مغازه که من دیدنش رو از دست ندم.
نمیدونم معنی کاراش چیه واقعا. سعی میکنم توجهی نکنم به کاراش . اون هیچ رقمه تناسبی با من نداره. از من خیلی خیلی کوچکتره و تازه به دوران رسیده و تمام نسلش قصابن. چرا میگم تازه به دوران رسیده؟ چون یه بچه زیر 30 سال یه ماشین 80-90 تومنی سواره ...
در اصل نباید اصلا بهش فک کنم. روز اولی که متوجه این ادم شدم دنبال ارش میگشتم تو کوچه . " پنجمین در " . هرگز نفهمیدم پنجمین در یعنی خونه کی . از نسترن و خونوادش هم پرس و چو کردم به بهانه افراد کوچه. اما چیزی از توش در نیومد.
حقیقت اینه که فقط دلم میخواد ارش رو ببینم . فقط کنجکاوری برای دیدن چهره اش .همین.
دنبال ارش بودن که با این ادم برخورد کردم.
درست همون موقعی که با خودم کلنجار میرم که همش تخیلیات و فلان و اینا ، این احمق یه کاری میکنه باز که توجهم رو جلب کنه. و این طوری اعصابم رو بهم میریزه.
میدونی از اون مدل هاست که فقط قصد جلب توجه داره . بعدش خودش طوری وانمود میکنه که اصلا هیییییییییچ توجهی نداره. حتی وانمود میکنه که نگاه هم نمیگنه ...
این بچه بازی باید تموم شه. اون بچه اس. خب بذار جوونیشو بکنه. تو چرا خودتو درگیر میکنی.
...
امروز کاراش عجییب بود .
خدایا ؟ شکرت . ببخشید.
یه تفعل قبل اومدن به اینجا
" مه نو "
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
" به به "